روز: فروردین ۱۵, ۱۳۸۹

یک داستان کوتاه

امروز خیلی زود کارهایم را انجام دادم و به خانه برگشتم. کمی استراحت کردم، بعد دوش گرفتم و لباس مهمانی پوشیدم و آماده شدم برای یک ضیافت شبانه. راه خیلی دور نبود. راستش مکان مهمانی در آن یکی اتاق خانه‌امان بود. اتاق خالی بود. خالی کرده بودمش، اما یک میز گذاشته بودم کنار دیوار و …

نشد

کِی بود… کِی بود که در تاریخ نبود، آدم سقوط نمی‌کرد، مسیح صعود نمی‌فروخت، غول شفا می‌داد، مار نمی‌دزدید. کجا بود… کجا بود که به زمین شبیه نبود، آیینه نمی‌لرزید، نطفه نمی‌رنجید، آتش فلسفه می‌‌افروخت، سینه‌ی درخت پیدا بود. کِه بود… کِه بود که بی‌گمان در خواب دیدم، برای آب مناجات می‌کرد، به آسمان سجده …