در رابطه با “بهزاد سواری”، صاحب وبلاگ http://www.cholab.blogfa.com قبلا و بارها در همین سایت نوشته ام که اگر نامش را جستجو کنید، مطالب را خواهید یافت.
چندی پیش بهزاد برایم ایمیل فرستاد و تقاضا کرد که داستانش را بخوانم و نظرم را بگویم. او اهل استان “گیلان” و روستای “چولاب” است. عاشق شالیزارها و شالیکاران است و سفیدرود را می ستاید.
و اینک از او بخوانید:
…………………………………………………………………………
امیدوارم حالتون خوب باشه ممنونم از محبت و لطف شما. هدایا بسیار برایم ارزشمند بود. در حال حاضر حالم بسیار عالی است و امیدوارم بهزودی چشمانم به دیدار شما روشن گردد. داستان زیر را یک سال پیش نوشتم. برایم مایه افتخار است که بخوانیدش و راهنماییام کنید.
با سپاس فراوان (بهزاد سواری)
حاشیه یک داستان:
سالها پیش درگیر نوشتن داستانی بودم از مردی ماهیگیر که در دریا سرگردان بود و نمیتوانست جزیرهای که معشوقهاش در ساحل آن انتظارش را میکشید بیابد. پس مدتها آن داستان نیمه تمام را به فراموشی سپردم، چراکه روزگار قلم را از دستم گرفت چیزهای سختتری به دستم گذاشت.
اما در شبی مهتابی از بهار ناگهان مرد ماهیگیر داستان نیمه تمام، به خوابم آمد و مرا به دادگاه عقل کشاند. سخت گریست و فریاد زد. دستش را به سمت من نشانه گرفت و پرسید؟ از کجا میدانستی که من عاشق نیستم!
کلاه حصیریاش را بر داشت. دستش هنوز بوی ماهی میداد. اشک چشمانش را با آستین پاک کرد و به چشمانم خیره شد. رو به قاضی دادگاه عقل کرد و ادامه داد…
من عاشق دختر نجاری بودم که قایقم را ساخت. سالها پیش من بندرگاه را ترک کردم و هنوز در دریا سرگردانم…
ناگهان قاضی با چکشش چند ضربه به گیجگاهم زد و من از خواب پریدم. صبح بود. صبحی مهآلود. به یاد خوابم افتادم.
به این میاندیشیدم چگونه یک شخصیت خیالی داستان میتواند به خواب نویسندهاش بیاید و او را متهم کند.
بیلم را برداشتم و راه افتادم، دلم برای بهدست گرفتن قلم تنگ شده بود.
پس از بازگشت از مزرعه تصمیم گرفتم، نوشتههای سالها پیش را دوباره از زیر آواری از کتاب و یاداشتهای روزهای سرخوش پیدا کنم. وقتی به خانه رسیدم در صندوقچهام را باز کردم. از داخلش بوی تند رطوبت مشامم را میازرد. در میان انبوهی از کاغذ نوشته و کتاب شروع به گشتن کردم و سرانجام میان آنها نوشتار مرد ماهیگیر را یافتم. سپس آن را دوباره بازنویسی کردم و تصمیم گرفتم در پوشهای جدا قرار دهم تا زمان آن فرا برسد که ادامه داستان مرد ماهیگیر را بنویسم و داستان ناتمام را به اتمام برسانم.
حقیقت اینجاست که هرگز نمیتوان قبل از فرارسیدن زمان وقوع داستانی آن را نوشت و این یکی از خصوصیات جالب دنیای داستانهاست. کماکان روزها و شبها سپری میشد و مرد ماهیگیر داستانم همچنان در دریا سرگردانی میکشید. و من در انتظار آن روز بودم که نوشتن داستان زندگیش را ادامه دهم. اما در نیمه شبی از بهار سال بعد که باد گرمی میوزید مرد ماهیگیر دوباره به خواب من آمد و خشمگین به من خیره شد. بر روی نیمکتی در برابر قاضی دادگاه عقل نشسته بودم و او ایستاده در جایگاه شاکی قرار گرفته بود. تمام فضای دادگاه بوی ماهی میداد. مرد ماهیگیر داستان رو به قاضی شروع به سخن گفتن کرد:
او مرا در داستانش از معشوقهام دور کرده در حالی که میتوانست مرا در همان ابتدای داستان به عشقم برساند. او سالیان سال مرا در دریا به سرگردانی کشاند در حالیکه مطمئن هستم مدتهاست معشوقهام “نی نای”، دختر نجار به انتظارم ایستاده است. من عاشق بودم، اما این مرد داستاننویس نفهمید در دلم چیست. او هرگز عشق مرا باور نکرده. او سالهاست فراموشم کرده و در دریایی متلاطم تنهایم گذاشته…
قاضی دادگاه عقل با چکشش ضربهای به گیجگاهم زد! دلم برای مرد عاشق سوخت. او راست میگفت: من سالها بود او را فراموش کرده بودم و داستانش را نیمهتمام در زیر آواری از دست نوشته و کتاب گذاشته بودم.
مرد ماهیگیر رو به قاضی کرد و فریاد کشید:
من او را میبخشم. اما او باید سرنوشتم را دوباره بنویسد و هرچه زودتر قایقم را به بندرگاه بکشاند، همان ساحلی که معشوقهام چشم انتظار من است.
ماهیگیر این ها را گفت و کلاه حصیریاش را بر سر گذاشت. من همچنان با دست و پاهایی سرد بر نیمکت متهم ردیف اول دادگاه عقل نشسته و بیهیچ دفاعی به اتهامات مطرح شده مرد عاشق داستانم گوش میدادم.
قاضی عقل چکشش را بالا برد، چشمانم را بستم. وقتی چشم گشودم که صبح شده بود. به سمت پوشهای رفتم که داستان مرد ماهیگیر را در آن مینوشتم. برای لحظهای وسوسه شدم تا پوشه را برای همیشه نابود کنم و به همه رنجها و دلتنگیهای ماهیگیر پایان دهم. اما از طرفی دیگر دلم میخواست او به عشقش برسد. امید داشتم که رنجهایش بیثمر نماند. به یاد سخنانش در دادگاه افتادم که گفته بود:
من تو را میبخشم اما باید سرنوشتم را دوباره بنویسی!
پس قلم به دست گرفتم تا داستان زندگی و سرنوشتش را دوباره بنویسم.
…………………………………………………………………..
پی نوشت: بنده فقط حاشیه داستان را در اینجا آوردم تا از خواندن آن به نبوغ این پسر روستایی که فقط طبیعت استاد اوست پی ببرید:
بهزاد به راستی با قهرمان داستانش زندگی می کند. بهزاد می تواند داستانی بنویسد با این مضمون که: من عاشق دختر نجاری بودم که قایقم را ساخت. این جمله یک دنیا معنی فلسفی در خود دارد.
دیدگاهها
این فرد بی شک یک استعداد ادبیه. ساختار داستانش یه شاهکاره. پر از لطافت زندگی و از سمت دیگر پر از واقع گرایی ه. دو رابطه عجیب در بطن داستان هست: رابطه بین ماهیگیر و عشقش و رابطه بین ماهیگیر و نویسنده. این ماهیگیر، خواننده را مثل یک ماهی صید کلمات خودش می کند. این استعداد ادبی بی نظیره.
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. کاملا موافقم. از وقتی که به صورت تصادفی با او آشنا شدم (نحوه این آشنایی را می توانید در سایتم ببینید)، به نبوغ ذاتی او پی بردم.
لذت بردم ، فوق العاده بود.
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. خوشحالم.
من تو را میبخشم اما باید سرنوشتم را دوباره بنویسی!
تنم لرزید…
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
سلام-کاش ی روزیم راجبع به من اینارو بگین اقای نوراقایی “وقتی که منو ببینید:)”
………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. خواهش می کنم.
سلام، چقدر زیبا بود، کاش این اقا رو راهنمایی کنید که در مجامع عمومی هم خودش رو معرفی کنه، مثلاً تیرگان. همین ۱۳ جولای بود که در کانادا برگزار شد، از ایران هم کلی داستان واسشون رفته بود. یک چنین محافلی بدست بزرگان دلسوخته ادب و فرهنگ برگزار می شه که به قول عباس معروفی منتظر یک جوان ایرانی هستند تا آسی رو کنه. اخیراً هم قرار شده به همت آقای معروفی از طرف یک انتشارات در آلمان مسابقه داستان نویسی تقریباً مشابه تیرگاه برگزار بشه، البته جدای چاپ آثار منتخب به برندش یک بورس یک ماهه به آلمان هم می دن. اگر اطلاعات دقیق تر بدستم رسید حتماً خبرتون میکنم که ایشون رو هم در جریان بگذارید. کمترین فایدش اینه که داستانش به دست اهلش می رسه و آدم های بیشتری فرصت آشنا شدن با قلم ایشون رو پیدا میکنند. و چقدر خوبه که شما از تریبونی که دارید برای معرفی ایشان و مرد ماهیگیرش بهره می برید. باز هم سپاس
………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. برای معرفی بهزاد برنامه دارم. البته هماهنگ کرده بودم که در مراسم استاد ستوده حضور داشته باشه. اما نشد. متاسفانه بهزاد کمی ناخوشه و به مراقبت های پزشکی نیاز داره.
شاید یک بار بعضی از بچه ها رو با خودم ببرم به روستای “چولاب” که مهمان مادربزرگ بهزاد باشیم. بالاخره براش کاری می کنم. اما همه نمیتونن بهزاد رو درک کنن. چراکه تا الان هم توی اون روستا بهزاد رو نفهمیدن.
به هر حال، سپاس.
سلام اینبار برای بهزاد می نویسم که مثل برادرم برایم دوست داشتنی است .
این داستان را بارها و بارها خوانده ام و خوشحالم که همه این نظر را دارند که او می تواند بهتر از این باشد -نمی گویم نابغه است – می خواهم بیشتر تلاش کند .
دیماه یا اسفند ماه بود که به وبلاگش سر زدم و نمی دانم چی شد که مثل خیلی از وب های دیگر فراموشش نکردم سبزی و طراوتش ؟ صداقت و زلالی نویسنده اش ؟ شاید همان نبوغ خفته در کلماتش بود که رحل اقامت انداختیم و حالا یکی از دوستان خوب من است .برایش سلامتی موفقیت و نشاط آرزو می کنم
………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه و لطف شما.
چقدر خالص و خوب بود…
…………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. موافقم.
سبب خیر شدید.
با بهزاد دوست شدیم.
ممنون
…………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. خوشحالم.
سلام داداش بهزاد خیلی لذت بردم این داستان جالبی بود
…………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
با سلام و احترام به استاد گرامی
و همچنین همه دوستانی که با نظرات ارزشمندشان مایه دلگرمی من شدند
صمیمانه از همه شما تشکر میکنم و امیدوارم بتوانم به زودی دیداری با یکایک شما دوستان داشته باشم
همانطور که استاد فرمودند متن بالا تنها حاشیه ای از داستان بود اگر مایل هستند متن کامل داستان را بخوانند به لینک زیر مراجعه کنند:
http://cholab.blogfa.com/post/333/%D8%AD%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-
…………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. زنده باد بهزاد عزیز.
سلام
میخواستم بگم که اتفاقا چون فقط طبیعت استادش بوده نابغه شده. طبیعت ناب ترین درسها رو به انسان میده.
این جمله رو خیلی دوست داشتم: چرا که روزگار قلم را از دستم گرفت چیزهای سخت تری به دستم گذاشت
…………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. آره، این جمله خیلی زیباست. البته در اینجا بهزاد به بیماری خودش داره اشاره می کنه.
دریا آستان مردان خداست.
…………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام بر رامین عزیز.
سلام
متن کامل داستان رو خوندم دوبار
خیلی دوسش داشتم
بهزاد عزیز برات آرزوی موفقیت می کنم
آرش خان موفق باشید و شادکام
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس.
با سلام
متن فوق العاده جذاب و قوی هست واقعا” احساسات انسان رو به غلیان در میآره . خیلی لذت بردم .
به بهزاد عزیزمیگم :
نوشته ات اثر طولانی مدت داره . براحتی نمیشه اون رو از ذهن خارج کرد . برات آرزوی سلامتی پایدار و دلی به سپیدی و روشنی نوشتهات دارم . خداوند مهر وماه حافظ روح بزرگت باشد .
از شما آقای نور آقائی عزیز نیز به خاطر زحمات بی شائبه اتون و اینکه از سایتتون برای معرفی ایران و استعداد و نبوغ ایرانی بهره می گیرید سپاسگزارم . همواره برقرار باشید .
…………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از شما. موفق و پیروز باشید.
سلام
خوش بحالتون که اینهمه دوستای فوق العاده دارید…. واقعا خوش بحالتون
…………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. شما خودت یکی از این دوستان هستی. سپاس از تو برای همه چیز.
«هرگز نمیتوان قبل از فرارسیدن زمان وقوع داستانی، آن را نوشت…»
و
عطر بنفشهها و صدای مرغان دریایی هوش از سرم برد.
……………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.
چه جوان خوش فکری، چه ذهن پیچیده و تو در تو و کنجکاوی برانگیزی داره آقا بهزاد.
من خیلی این حاشیه رو دوست داشتم، هزار تو داشت !
………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.
سلام
متن روان و فوق العاده جذاب بود
عجب دوستانی درجه یک دارید خوش به حال همگی که همدیگر را دارید بمانید واسه هم.
یکی از دلایل نبوغش زندگی و همنشینی با طبیعت هست . دلیل دوم نبوغش حتما ژنتیک هست
ایشاله سلامتی شون بهش برگشته باشه
………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باشید.