آغاز سفر:
ما سه نفر بودیم که برای پیدا کردن شخصیتهای کتابی رفتیم که نگارنده فقط اسمش را شنیده بودم و اندکی از کلیات محتوایش خبر داشتم. حتی خود کتاب را هم ندیده بودم. نام کتاب این بود: Searching For Hassan
هنگامی که چهارشنبه شب (۱۵ آبان ۱۳۹۲) بعد از جلسه کارگروه “پروژه حضور یوز در جام جهانی”، خیابان امیرآباد تهران را به سمت شهر “تودشک” اصفهان ترک میکردیم، من و همسفرانم (میثم امامی و فریبا خرمی) فکر میکردیم که “خورشید” و “حسن” ( از شخصیتهای اصلی کتاب) مردهاند و ما باید برویم قبورشان را پیدا کنیم و از بازماندههای آنها فیلم و عکس بگیریم و کل داستان را جویا شویم. ما حتی نمیدانستیم این کتاب با عنوان “در جستجوی حسن” ترجمه شده. در مسیر بودیم که بنده به یکی از دوستانم در خارج از ایران تلفن زدم و گفتم کتاب را برایم بخرد و به ایران بفرستد تا ترجمهاش کنیم…
………………………………………………………………………….
در پرانتز:
قبل از پرداختن به سفرنامه سفری که انجام دادیم، بهتر است با کل داستان حسن و خانوادهاش با قلم همسفرمان، خانم “فریبا خرمی” آشنا شوید:
در دههی ۱۹۶۰ میلادی (از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۹) آقای “وارد” ward به همراه همسر و فرزندانش به عنوان مشاور اقتصادی شرکت ملی نفت در ایران زندگی میکردند و چندین سال در خانهای بزرگ و ویلایی در محلهی ولنجک نو در تهران ساکن بودند. چند سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی این خانوادهی ایرلندیالاصل به آمریکا باز میگردند.
در مدت پنج سال پایانی اقامتشان در ایران مردی جوان به نام “حسن قاسمی” بهعنوان آشپز به اتفاق همسرش فاطمه، مادر زنش خورشید، و فرزندانشان در قسمتی از خانه زندگی میکردند.
حسن و خانوادهاش از اهالی روستای کویری “تودشک” toodeshk از توابع استان اصفهان بودند. خلق و خوی مهربان و صمیمی، رفتار شایسته و شخصیت قابل اعتماد این خانواده چنان بود که بهزودی خانوادهی “وارد” آنها را جزیی از خانوادهی خود دانستند، طوریکه فرزندان “وارد” حسن و فاطمه را پدر و مادر دوم و به تعبیر خودشان پدر و مادر ایرانی خود میدانستند.
حسن نه تنها آشپز قابلی بود بلکه همچون بسیاری از مردمان ایران گنجینهای از داستانها، افسانهها، اشعار، متلها و مثلهای ایرانی را در سینه داشت که آنها را برای فرزندان خانواده “وارد” تعریف میکرد. اعتماد خانوادهی “وارد” به حسن چنان بود که هرگاه به سفر میرفتند، خانه را به حسن میسپردند. فاطمه که خود کودکی سختی را پشت سر گذاشته و از چهار سالگی کار بر روی قالی را تجربه کرده بود، هر روز با مهربانی مادرانه ظرف نهار بچهها را در کیفشان میگذاشت و آنها را راهی مدرسه میکرد. فاطمه و حسن برخی روزها فرزندان “وارد” را با خود برای خرید به بازار تجریش میبردند.
کودکان حسن در کنار کودکان خانوادهی “وارد” همچون اعضای یک خانواده به بازیهای کودکانه میپرداختند و “خورشید” (مادر زن حسن) که پس از مرگ همسرش در روستا با عملگی، کار بنایی، کشاورزی و پخت نان روزگار گذرانیده بود اکنون برای نگهداری از کودکان حسن و فاطمه در تهران با آنها زندگی میکرد و محبت یک مادربزرگ ایرانی را نثار فرزندان هر دو خانواده میکرد.
خانوادهی “وارد” پس از رجعت به کشورشان قاب عکسی از خانوادهی حسن را در خانه نگهداشته و با یادآوری خاطرات خوش آن ایام دلتنگ ایران و خانوادهی حسن بودند. در این مدت در ایران انقلاب رخ داده بود، سفارت آمریکا تسخیر شده بود، جنگ تحمیلی رخ داده بود، و نهایتا ارتباط با آمریکا قطع شده بود.
پسران “وارد” بزرگ شدند و ازدواج کردند در حالیکه فرزندانشان هر شب با قصههایی که پدرانشان از حسن آموخته بودند به خواب میرفتند.
بیش از دو دهه گذشت. در این زمان خانواده “وارد” دلشان برای ایران و حسن تنگ شد و تصمیم گرفتند که به ایران سفر کنند.
این در شرایطی بود که سفر به ایران بهدلیل اخبار ناخوشایند مبنی بر خصومت روابط میان ایران با امریکا بسیار خطرناک مینمود و حتی ایرانیان مقیم امریکا این سفر را بیبازگشت میدانستند و خانواده “وارد” را از این تصمیم برحذر میداشتند. اما علاقه و عطوفتی که خانوادهی “وارد” از ایرانیان و بالاخص خانوادهی حسن در خاطر داشتند موجب شد که با وجود کهولت سن آقا و خانم “وارد” و نیز خطرات احتمالی، در جستجوی حسن راهی ایران شوند.
آنها در جستجوی خانوادهای بودند که تنها یک قطعه عکس از آنها در اختیار داشتند و میدانستند اهل روستایی هستند به نام “توشک”، که البته تلفظ و دیکته این نام را هم به درستی نمیدانستند. درواقع “تودشک” را به اشتباه و به طرق مختلف تلفظ میکردند.
علاوه بر این خانواده “وارد” میپنداشتند که شاید حسن بههمراه تمام خانوادهاش در بمبارانهای جنگ کشته شدهاند یا اتفاقات دیگری برایشان رخ داده…
به هر حال، در آوریل سال ۱۹۹۸ میلادی خانوادهی “وارد” پس از اخذ ویزا از سفارت ایران در بحرین، در فرودگاه شیراز وارد خاک ایران شدند و ایران پس از انقلاب و جنگ تحمیلی بهروی آنها آغوش گشود.
خانواده “وارد” در این سفر از برخی از شهرهای ایران بازدید کردند و در جستجوی حسن هم بودند. وقتی به روستای “تودشک چویه” رسیدند، پس از پرس و جوی بسیار به آنها گفته شد که خانوادهی حسن احتمالا مردهاند. اما خانم “وارد” حاضر به قبول این سخن نشد و با تکیه بر الهامی قلبی با وجود کهولت سن در جستجوی حسن و خانوادهاش پافشاری میکند.
نهایتا آنها به صورت خارقالعادهای موفق به یافتن “خورشید”، مادر زن حسن شدند و با راهنمایی “خورشید” به دیدار حسن و خانوادهاش در شهر اصفهان شتافتند.
نخستین دیدار در هتل عباسی اصفهان انجام شد و پس از آن خانوادهی “وارد” بارها مهمان منزل حسن و فرزندانش بودند و طعم مهماننوازی ایرانی در کنار صرف غذاهای لذیذ و شنیدن دوبارهی داستان از زبان حسن سالخورده روح و روانشان را تازه نمود.
حاصل این سفر در کتابی به نام “در جستجوی حسن” توسط “ترنس وارد” نوشته و منتشر شده است. این کتاب تاکنون به زبانهای بسیاری ترجمه شده و نویسنده جوایز متعددی دریافت کرده است.
“در جستجوی حسن” که با بیتی از حافظ و خاطرهای دوردست از مراسم چهارشنبه سوری آغاز میشود، سفرنامهای شیرین در مورد سرزمینی است که “ترنس وارد” آن را وطن اصلی خود میداند. تصویر جذابی که این کتاب از ایران بدست میدهد و شفاف سازی صادقانهای که بر خلاف تصورات غالب، ایران را مکانی امن برای سفر معرفی میکند، در طی این سالها مشوق گردشگران بسیاری از سراسر جهان برای سفر به ایران بوده است.
خانوادهی حسن و خانوادهی وارد همچنان روابط خود را حفظ کردهاند. “ترنس” مبلغ ۳۷ میلیون تومان بهعنوان سهم حسن از چاپ کتاب به او داده و گفته که خود را مدیون حسن میداند و فاطمه برای قدردانی یک فرش زیبا با دستان خود برای “ترنس” بافته است که امیدوار است در دیداری دوباره آنرا به “ترنس” هدیه کند.
حسن پس از ۲۵ سال آشپزی در هتل کوثر اصفهان اکنون بازنشسته شده ولی هنوز گردشگران بسیاری در حالیکه کتاب “درجستجوی حسن” را در دست دارند برای دیدار او به هتل کوثر میروند و آدرس او را میخواهند.
قابل ذکر است که ترجمه فارسی این کتاب توسط نشر جیحون چاپ و منتشر شده ولی هم اکنون نایاب است.
حالا حسن ۷۶ ساله و فاطمهی ۶۶ ساله هستند. در هنگام ازدواج حسن ۲۲ و فاطمه ۱۲ ساله بودهاند. آنها هماکنون پس از گذشت ۵۴ سال زندگی مشترک همچنان با مادر فاطمه، خورشید در شهر اصفهان زندگی میکنند. حسن از فرزندان و نوههایش خواسته تا هر جمعه برای صرف نهار به منزل او بیایند و همگی گرداگرد سفرهای که دستپخت حسن، زینتبخش آن است بنشینند.
گشادهرویی، طبع بلند و قلب مهربان حسن و فاطمه نه تنها گرما بخش خانوادهی “قاسمی” است بلکه بهعنوان نمادی از یک خانوادهی ایرانی توانسته است هزاران نفر در سرتاسر جهان را مجذوب مردمان ایران کند.
فرزندان و نوههای حسن او را اسطورهی زندگی خود میدانند. اسطورهای که برای هموطنانش همچنان ناشناخته است.
………………………………………………………………………….
برای خواندن ادامه سفرنامه به آدرس http://nooraghayee.com/?p=22820 مراجعه بفرمایید…
دیدگاهها
سلام
خسته نباشید،باید جالب باشه،کمی بیشتر توضیح بدید.چه کسی کتابو ترجمه کرده؟
امیدوارم حال حافظه دوربینتونم خوب بشه دوست دارم عکسارو ببینم،مثل همیشه باید عکسای خوب و جالبی باشن.
……………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. خوشبختانه حافظه دوربین رو فرمت کردیم و با کمک یکی از دوستان توانستیم عکس ها را برگردانیم. در یکی از جلسات انجمن صنفی راهنمایان گردشگری استان تهران در رابطه با حسن بیشتر صحبت خواهیم کرد.
سلام
وقتی خیلی هیجانزده می شویم، فرکانس ها را به اشیاء هم منتقل می کنیم.
مثلا کامپیوتر هنگ می کند، یا کلید توی قفل گیر می کند و ازین قبیل.
نگران نباشید. انشاله درست می شود.
………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس. بله، درست شد.
اما چه ….
………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. “چه” اش را می نویسم. سفرنامه هنوز تکمیل نشده.
مثل همیشه از ایده گرفته تا اجرا و سفرنامه ی بعدش عالی بود …
مرسی آرش خان از این همه ایده های نو و اینکه نکته ها و مطالب خیلی خاصی ارایه میکنید …
آرزو میکنیم همیشه دست به هر کاری میزنید اون طوری پیش بره که میخوایی 🙂
عالی باشی و شاد
خدا قوت
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. قربان محبتت. امیدوارم شما هم همیشه موفق و پیروز باشید.
سلام
آرش جان
خیلی جالب بود!!
موفق باشی
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. ارادتمندم.
این چند روز به دقت این گزارش رو پیگیری میکردم
خوشحالم که عکسها بازیابی شد و از خانم خرمی هم بابت به رشته تحریر در اوردن کل داستان ممنونم این ماجرا فوق العاده هیجان انگیز بود به نظرم علاوه بر ترجمه یا لغو توقیف کتاب باید به فکر تالیف کتاب دیگری بایشد که داستان رو از ابتدا تا زمان حال شامل بشه و تصویر شفاف تری از این رویداد کم نظیر اریه بده
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سعی می کنیم تا انتشار دوباره کتاب اطلاع رسانی کنیم.
خوش به حالتان که چنین حس زیبایی را تجربه کردید وتوانستید شخصیت های واقعی داستانی که ذهن را قلقلک می دهد وروح را بدنبال می کشاند را از نزدیک ببینید .
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. بله، از اینکه این فرصت برام پیش اومد بسیار خوشحالم.
سلام.دو بار متن را خواندم و یکبار هم برای دیگران تعریف کردم و هر سه بار بغض کردم و اشک…!ممنون.
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
خیلی جالب بود. میشه داستان هایی که حسن میگفته روگرد آوری کرد و حتی به سایر زبانها ترجمه کرد و در قالب گردشگری ادبی بهمراه معرفی روستایی که درش ساکنه همراه با عکس ها ی متنوع به چاپ رسوند. اگر اینکار انجام نشده من حاضرم قسمتیشو انجام بدم.
……………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. حسن در شهر اصفهان زندگی می کنه. داستان هایی که حسن تعریف می کنه همون داستان ها و ضرب المثل هایی است که در ادبیات ما به فراوانی بافت میشه. بهترین کار فعلا اینه که ۱- کتاب “در جستجوی حسن” دوباره تجدید چاپ بشه. ۲- از خانواده حسن قدردانی و تقدیر بشه ۳- ترنس وارد به ایران دعوت بشه و سخنرانی کنه.
شما همیشه ادمو شگفت زده میکنید
………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. تعریف دلچسبی بود. سپاس.
سلام
خیلی جالب بود و لذت بردم. ممنون که ما رو هم در حس هاتون شریک می کنید.
…………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. وظیفه خودم میدونم که این کار رو انجام بدم.
سلام. نوع نگارشتون و عکس ها انقدر گویا هستند که ادم حس می کنه با شما تو این سفر همراه بوده. سپاس بابت سهیم کردن ما در این تجربه های شگفت انگیزتون.
…………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس. موفق باشید.
باید بگم باعث خوشحالی من که بگم آقای حسن قاسمی از همشهریان عزیز ما هستش.
…………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. خوشحالی هم داره.
بسیار لذت بردم از قلم شیوای شما آرش عزیز و خانم فریبا خرمی گرامی
لحظه لحظه خاطرات جشن کرمان در ذهنم شادی کنان به رقص آمدند و روحم را نوازش کردند به مهر
بویژه لحظاتی که” ترنس وارد” با انرژی و شاد شروع به بیان خاطرات اون روزهاش کرد و بعد “حسن و فاطمه” با چهره های شکسته اما باقلب گرمشون همان فرش زیبای دسترنج فاطمه را تقدیم دوست قدیمی شون کردند.ناگاه متوجه جاری شدن اشکهای گرمم شدم.قدر این دوستی های بیرنگ و ریا رو میفهمم با تمام وجودم.
…………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. امیدوارم همیشه شاد باشید و سرزنده.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و تنها یک گناه و آن جهل است! در این بین، باز بودن و بسته بودن چشم ها، تنها تفاوت میان انسان های آگاه و ناآگاه است. نخستین گام برای رسیدن به آگاهی، نه افسانه، توجه کافی به کردار، گفتار و پندار است. زمانی که تا به این حد از احوال جسم، ذهن و زندگی خود با خبر شدیم، آنگاه معجزات رخ می دهند. در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او زندگی، تلاش ها و رویاهای انسان، سراسر طنز است! چرا که انسان، نا آگاهانه همواره به جست و جوی چیزی است که پیشاپیش در وجودش نهفته است! اما این نکته را درست زمانی می فهمد که به حقیقت می رسد! نه پیش از آن! داستان بودا شاهدی بر این ادعاست.
……………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
اشک در چشمانم جمع شده و…برایم بسیار زیباست این قصه های محبت را شنیدن…این محبت دوسویه را…
حسن که هر آنجه داشته در طبق اخلاص گذاشته و مرد خارجی که قدرشناس این عشق مانده…
کمی مرا به یاد شخصیت حسن در داستان بادبادک باز انداخت …وراوی که درجستجوی حسن با زگشت …از همان جنس است ساده وبی الایش …با زهم سپاس
……………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. خوبه که دوستش داشتید.
دلم یه جور خوبی شد از خوندن این نوشته. لذت بردم و اندکی هم بغض کردم، شاید از طعم خوش ِ منش ِ حسن آقا.
……………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.
با سلام
مرسی آقا آرش عزیز
چقدر امروز به امثال حاج حسن گرامی و فاطمه عزیز نیاز داریم
آقا آرش منم نیاز مبرمی دارم که حسن آقا و خانواده محترم شونو ببینم
لطفا کمک م کنید
ممنونم
……………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از لطف شما. متاسفانه الان ازشون خبری ندارم و در تماس نیستم باهاشون.