خيلی كوتاه، كمی ادبی

ذهن پرتلاطم ایرانی من

در میان توفان سرنوشت نسل گنگ امروز، انگار، تنها تسلیم… در فضای عریان و بی حرمت ایده ها، انگار، تنها لودگی… در مهلکه ی رنج مسخ شدگی انگار، تنها باده گساری با اهریمن … در صحنه ی دروغ جوانی ما، انگار، تنها شادمانی ناچیز زورکی جواب می دهد….. جواب می دهد…… جواب می دهد….. ………………………………………………………………………………………………………………… ساعت ۱۰ …

فیلم‌نامه

*** گذر از فیلم به کارتون در دنیای تراژدی به نوای غمناک نی روییده از آخرین قطره‌ی خون دختر زیبای ربوده شده به دست دیو بلا سوگند، که من رنج نکشیدن را انتخاب نکردم به جای دوست نداشتن. ………………………………………………………… *** این فیلم کوتاه را در ذهنتان بسازید: – من خو کنم به وسعت محدود فلان آدم؟ – هی …

جمعه‌شبی که با قدم‌زدن نمی‌گذرد

این درد از دیرباز در دنیا بود که، یک «او»یی هست و دوستمان نمی‌دارد. با این حال این درمان هنوز کشف نشده که، به بی‌دردی متهم نشویم. ………………………………………….. با رشوه به قانون حافظه خاطره‌ای را به بستر خواب کشاندم آه، یادم نبود که فردا باید روز را استفراغ کنم. ……………………………………….. تازه امروز وقت کردم عکس‌هایی را که …

من به یک جادو، به یک افسون، محتاجم

او، آن پیرزن، هوا را در دستمالی گره زد… او، آن کودک، دستمال را بر تن عروسک فلسفه پوشاند و در هوا چرخاند… بادی وزید… …………………………………………………………….. سال‌ها بعد، امروز، من با خودم می‌اندیشم پس چرا آش «ابودردا» هیچ دردی را درمان نمی‌کند.

من نه اهل این جا بودم

در آن هنگام که سپاه انگشتان ایزدبانوی آسمان، در سکوتِ شب، آرام، کشور سینه‌ام را درمی‌نوردید و پیش می‌آمد، من به فرمان سردار دل، آزمون تلخی را آماده می‌شدم و خوب می‌دانستم که روزی، نه چندان دور، باید تاوان تیر نگاه مستی که جغرافیای لبهایم را خوب نشانه می‌گرفت، با تیر سفرهای دور، بپردازم. و این است که باز باید بروم…

اَردیبهشت

امشب، در هنگامه‌ی بار برداشتن خاک از قطره‌ی شیرین آب، که از سفر آسمان، دیوانه‌وار، به افسون لبِ بسته‌ی دوست، برمی‌گشت، نگاهم به حجله‌ی گِل افتاد. در آن میان، دیدم که از هیجان هم‌بستری‌های دلداده‌های مست بی‌قرار، چشم سروِ سبزِ کهن، تر شده است. وانگاه، بالای بلندش را تا خود ماه بوسیدم و گفتمش: باری، فرصت و رخصت بده، این بار …