او تنها روسپی شهر بود که کسی رویش را ندیده بود. در همخوابگیهایش، همهی بدنش عریان بود جز صورتش که آن را با پارچهای سفید کاملا میپوشاند و تنها راهی برای تنفس و بوسه باقی میگذاشت. مشعلدار باشی، که مامور گرفتن مالیات از روسپی بود، میبایست پول خرید روغن چراغ کاخ شاه را از او …
وقتی مُرد در یک گوشی موبایل دفن شد. چند ساعت از مردنش که گذشت، فهمید چه بسیار کسانی که قبل از او در همین قبرستان، به خاک که نه، به موج سپرده شدهاند. پس او هم به زودی به شبکهی موجسواران پیوست، درواقع راهی جز این نداشت. اینجا همه در فضای قبرشان تنها بودند، اما …
شهری میشناختم که دو شهروند داشت، یکی شهریار و دیگری شمشاد. آن دو هر شب که با عبورِ پرشتابِ یک شهابْ شروع میشد و شگون میبخشید، شمعی شعبدهباز روشن میکردند و شعرهایِ شاد و شیرین و شگفت میخواندند. شهریارْ شولای درویشی به تن میکرد و شمشال مینواخت، و شمشاد به عشق شقایق میاندیشید. روزی شیخِ …
تازه از راه رسیده بود و نفسهای تندش به صورت بخار از دهانش خارج میشد. تنش حسابی داغ بود و رنگ رخش به سرخی میزد. دیر نکرده بود و میدانست که هنوز چند دقیقهای بیشتر از شروع مهمانی نگذشته. تا به خودش بیاید، یکی از مهمانان انتخابش کرد. چند لحظه بعد انگشتان همان شخص به …
خوشگَرد از برادرش ولگرد دو میکرون کمحجمتر بود و سه دسی ثانیه کوچکتر. هر دو گَرد بودند و گِرد. در میان ۱۰ به توان ۱۰۰ گَرد دیگر، فقط این سه برادر در گوگل برای گردشهایی که میکردند به شهرت رسیدند. یادم رفت که نام برادر سوم را بگویم؛ هرزه گرد! اتفاقا هرزه گرد بزرگترین برادر …
سوپرانو چنان دراماتیک شده بود که اشک از چشمان ناپلئون سوم جاری شد. در راه بازگشت از سالن اپرا، شاه به مجسمه آپولو نگاهی انداخت. انگار آپولو تمام روز، قبل از فلق تا بعد از شفق ساز زده بود. صدای موسیقی چنان رسا بود که ضجههای هکتور به گوش آشیل نمیرسید که او را بیرون …
اودیپوس زیر صلیب ایستاده بود. همچنان که به بدن عریان مسیح نگاه میکرد، در فکر حل معمای جدیدی غیر از معمای ابوالهول بود. قضییه چهارپا و دوپا و سه پا را فهمیده بود، اما یک پای صلیب را نه. در همین حین سن جورج به تاخت از راه رسید و از اسبش پیاده شد. نیزه سرباز …
بالاخره با جستجوی بسیار عنکبوت را پیدا کردم. با خیال راحت گوشه کم نور ذهنم تار تنیده بود. خوب که براندازش کردم، متوجه چیزی شدم. عجب! پس قصههایی را که من هر روز میبافم، او میدزدد. قصههای من معمولا آبکی است، به همین خاطر بود که عنکبوت همهاشان را مثل رخت از تارهایش آویزان کرده …