به نظرم اینگونه است که همهی آسمان دستاندرکار انجام کاری برای زمین است. هدف غایی زمین است و نه آسمان.
مگر نه این است که هر چه لذت زمینی است، نقد و پیداست و هر آنچه تحفهی آسمانیاش میخوانند، نسیه و ناپیداست.
تولد در زمین است و زندگی در زمین است و مرگ در زمین است و تنها ما را برای بعد از مرگ به آسمان حواله میدهند که خود معمایی است در خور تامل.
هر عشق زمینی را با همهی هوس نابی که در آن هست، خوب درک میکنیم و جز این نیست که آنچه را که عشق آسمانی میدانند، جز از راه عشق زمینی قابل شناخت نیست.
گیاه از زمین میروید و چارپا بر زمین حرکت میکند و کوه بر زمین تکیه میدهد و حتی خدا، خدای زمینیان است و ما خداییاش را بر آسمان کجا دیدهایم.
همهی افسانهها و استورهها و قصهها و کتابها و تئاترها و … همین جا در زمین است.
همهی آرمانها همینجاست و برای رسیدن به این آرمانها، همهی هفتخوانها و همهی هفت خانها همین جاست.
آری،
هفت خوان را بر زمین گستردهاند و هفت خان ( به معنی منزل) همین جا در زمین است.
همین هفت خان است است که هفت آسمان میخوانندش و همین هفت خوان است که سفرهی آسمانیاش لقب میدهند.
همهی پهلوانها همین جایند.
گیلگمش همینجایی است و زمینی است و برای همین است که خدایان نگذاشتند جاودانی و آسمانی شود. چرا نگذاشتند؟
رستم از خودمان است و زمینی است که در هر خانی رزمی میکند و در هر خوانی بزمی میآراید.
و اما بعد…
در زمین و در همهی این مسیر زمینی، آنچه که ما را از دغدغهی آسمان میرهاند، چیزی است که در نهایت نهایت نهایت زمینی بودن خویش است.
….
شکمت را سیر کن.
شبانه روز برقص و ساز بنواز.
جامههایت همواره پاک باد.
و سرت نیک شسته و تنت شست و شو کرده.
باشد که زن محبوبت بر سینهات خوش بیارامد.
دیدگاهها
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند.
تو میدانستی که منات به پرستندهگی عاشقام. نیز نه به گونهی ِ
عاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای
خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من
میگشودی تن و جانام به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو
میشد. همچون نوعروسی در رخت ِ زفاف، که نالههای ِ
تنآزردهگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی
که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ
آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنین
میگفت زمین.)
در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا
کامیابات نکردم؟
کجا به دستان ِ خشونتباری که انتظار ِ
سوزان ِ نوازش ِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من
نهادی که خرمنی پُربار پاداشات ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: ــ راز ِ پیامات را اما چهگونه میتوانستم دریابم؟
ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخ ِ او
گفت). میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پس ِ پیغام به
هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد.
پیغامات کردم از پس ِ پیغام که مقام ِ تو جایگاه ِ بندهگان نیست،
که در این گستره، شهریاری تو; و آنچه تو را به شهریاری
برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است. ــ آه که مرا در آنچه
مرتبت ِ خاکساری عاشقانه، بر گسترهی نامتناهی کیهان
خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ
تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربندهگی
دستها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا چنین زار به
خواری درافکنی.
انسان زیر ِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی
میخواست.
ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بیاحساس ِ عمیق ِ سرشکستهگی چهگونه از «تقدیر» سخن
میگویی که جز بهانهی تسلیم ِ بیهمتان نیست؟
زمین گفت: ــ اکنون به دوراههی تفریق رسیدهایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بیحاصلی خویش گزیر نیست; پس
اکنون که به تقدیر ِ فریبکار گردن نهادهای مردانه باش!
اما مرا که ویران ِ توام هنوز در این مدار ِ سرد کار به پایان نرسیده است:
همچون زنی عاشق که به بستر ِ معشوق ِ ازدسترفتهی خویش
میخزد تا بوی او را دریابد، سالهمهسال به مقام ِ نخستین
بازمیآیم با اشکهای خاطره.
یاد ِ بهاران بر من فرود میآید بیآنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم
و گسترش ِ ریشهیی را در بطن ِ خود احساس کنم; و ابرها با
خس و خاری که در آغوشام خواهند نهاد، با اشکهای عقیم ِ
خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جان ِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیاب ِ دردناک ِ تو سلطان ِ شکستهی کهکشانها خواهم اندیشید که
به افسون ِ پلیدی از پای درآمدی;
و ردِّ انگشتانات را
بر تن ِ نومید ِ خویش
در خاطرهیی گریان
جُستوجوخواهم کرد.
از احمد شاملو (اگر می خوانید، عمیقاً بخوانید…)
من دو چیز را از دست داده ام.
دو دوست!
و دیگر… هیچ….
گیلگمش همینجایی است و زمینی است و برای همین است که خدایان نگذاشتند جاودانی و آسمانی شود…
زن و مادر هم همین جایی هستند…
………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.
سلام
زمین را به خیال نمی آورند
بعضی!!ها که،
در آسمان نشسته اند
گل های معصوم اما،،،
بی اندیشهٔ آسمان
قالی نشین شده اند!
سعید فلاحی
………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. عالیه این متن.