(سفری از سرانجام به سرآغاز)
مبداء، مقصدی بود که باید به آن میرسیدیم. پس مسیری را انتخاب کردیم و هر مقصد دیگری را مبداء قرار دادیم و رفتیم و رفتیم تا به سرانجام – سرآغازی که انتخاب کرده بودیم، رسیدیم.
و اینگونه بود که…از شهرها گذشتیم و نانشان را خوردیم. از بناها دیدار کردیم و حسرتشان را خوردیم. بر دیوارها دست کشیدیم و مهرشان را در دل نگاه داشتیم. از مردم عکس گرفتیم و بهاشان لبخند زدیم. به مهمانی هموطنان رفتیم و نمکگیر شدیم. بر بلندیها ایستادیم و در دشتها نشستیم. جادههای امن را پیمودیم و به هر باغ و کاخ و قبر و رود و مسجد و مدرسه و خانه و قنات و کویر و کوه و درخت و سنگ که رسیدیم، سلامی گفتیم.
ما سفر کردیم و این سرگذشت سفر ماست:
روز اول:
ساعت ۵ صبح روز پنجشنبه، دوازدهم دی ماه سال ۱۳۸۷، وقتی که هنوز تهران کاملا از خواب بیدار نشده بود، از خواب بیدار شدم تا سفر ۹ روزهای را به همراه سه همسفر دیگر، به شهرهای حاشیه کویر ایران آغاز کنیم.
ساعت ۵:۳۰ بود که با مادرم و چشمان نگرانش خداحافظی کردم و با حس غریب رفتن، راهی شدم.
هوا تاریک بود و زمین از باران شب قبل، خیس. کیلومتر اتومبیل را صفر کردیم و تا همهی دوستان را از نزدیکی خانههایشان سوار کنیم، ساعت ۶:۱۵ شده بود.
قصدمان این بود که در یک سفر فشرده، از شهرها و مکانهای تاریخی نیمه شرقی ایران دیدار کنیم. پس عجله داشتیم تا قبل از اینکه گرفتار هیولای ترافیک تهران شویم، به خروجی سمنان برسیم.
ساعت ۶:۴۵، هوا گرگ و میش بود و ما به یک موسیقی بودایی گوش میکردیم که گونهای از دعای صبحگاهی را برایمان تداعی میکرد. باران هم به کمک این فضا آمد و آغازی روحانی را برای سفرمان رقم زد. حس بهار القا میشد.
به درونم که رجوع کردم، دیدم دلم تنگ، ولی جمع دوستان خوب است. پس سعی کردم فراموش کنم خودم را. موسیقی را عوض کردیم و شنیدیم که «همای» میخواند:
باده در ساغر کنید…توبهها را بشکنید…
ساعت ۷:۳۰ در نزدیکی «ایوانکی»، جایی که به قهوهخانههای بین راهی و سرویس بهداشتی هم نزدیک است، ایستادیم، تا مزه اولین وعده غذایی این سفر را تجربه کنیم. بیرون هوا سرد و بارانی بود، پس در داخل اتومبیل، نان تازهای را که در تهران خریده بودیم به همراه پنیر و گردو و چای خوردیم. صبحانه تر و تمیزی بود. و این آغاز غذا خوردن ما در اتومبیل بود که تا پایان سفر ادامه داشت.
ساعت ۸:۴۰ به «آرادان» رسیدیم، شهر زادگاه محمود احمدی نژاد، رییس جمهور فعلی کشورمان. بدون توقف میگذریم، اما بد نیست بدانید که یکی از زائرسراهای مسیر تهران -مشهد در همین مکان واقع است.
ساعت ۹:۴۰ در سمنان بودیم، قصد توقف نداشتیم، این شهر را قبلا دیده بودیم، بنابراین از کمربندی به سمت دامغان راندیم. به یاد یکی از استادان گردشگری افتادم که از کمربندیهای شهرها شکایت دارد. عقیدهاش این است که کمربندیها باعث میشوند مسافران با فضای شهرهای در مسیر مقصدشان، هیچگونه آشنایی پیدا نکنند.
ساعت ۱۱ به دامغان رسیدیم و یکراست به سراغ بنای «چهل دختران» رفتیم تا از آن عکس بگیریم. در این لحظه به این میاندیشیدم که یکی از قصدهایم از سفر در ایران، این است که از بناهایی که نامشان با «چهل» آغاز میشود، عکس بگیرم.
یک مرتبه که به عنوان راهنمای تور، به دامغان سفر کرده بودم، کسی که خودش را مسوول محوطه معرفی میکرد، از عکاسی من و گروهم جلوگیری کرد و کار ما و آن مسوول! به بحث و جدل کشید. جالب این که، این بار هم نوجوان شانزده هفده سالهای با عنوان مسوول از عکاسی ما جلوگیری کرد. من هرگز نفهمیدم عکاسی از فضای بیرونی بنای چهل دختران، به فضای مقدس! آن چگونه بیحرمتی میکند، ادعایی که آن نوجوان میکرد.
تا ما با این پسر بحث کنیم، سر و کله چند مسوول! دیگر هم پیدا شد که هر کدام به گونهای از مسوولیت و مقام و وظیفهاشان حرف میزدند تا جایی که ما فکر کردیم، همه مسوولان مملکتی اینجا جمع شدهاند.
هیچ فلسفهای در کار نبود، قصه قصه آفتابه و آفتابهدار بود. من که گوشم بدهکار حرف بیمنطق نبود، عکسم را گرفتم و همگی آنجا را ترک کردیم.
به سمت مسجد تاریخانه رفتیم و به این ترتیب از یکی از مساجد قدیمی ایران (اولین در این سفرمان)، دیدار کردیم. بعد به طرف محوطه تپه حصار راندیم و دیدیم که چگونه ریل راهآهن از میان این محوطه تاریخی گذر کرده و چگونه این تپه باستانی در گوشهای تنها، به حال خود رها شده است، موضوعی که بارها و بارها در این سفر آن را حس کردیم.
برج پیر علمدار را از بیرون دیدیم. چرا که مثل همیشه درب آن بسته بود. موقع نماز ظهر بود که به مسجد دامغان رفتیم و موفق شدیم از فضای زیرزمین این مسجد دیدار کنیم. در این زیرزمین، تعداد زیادی از فرشهای اهدایی مردم دیده میشد که در گوشهای تلنبار شده بودند و در آن فضای نمور، به سوی فرسودگی سوق داده میشدند، فرشهای دستبافتی که با زحمت بافته، با خون دل خریداری و با امید هدیه شده بودند. این نمونهای بود از قدر ناشناسی هنر و احساس، در شهری که عکاسی از برج چهل دختران در آن حرام است و البته عکاسی از مسجد جامعش اشکالی ندارد.
خادم مسجد از خاصیت انعکاس صوت و سیستم سرمایشی و گرمایشی زیرزمین مسجد جامع برایمان توضیح داد. در نزدیکی مسجد جامع، تکیهای برای روزهای محرم برپاشده بود و موضوع جالب توجه، پیچیدن پارچه سیاه به دور درختان در نزدیکی این تکیه بود. درختان سیاهپوش دامغان، به یادمان آورد که سفر ما هم زمان با دهه اول ماه محرم است.
ساعت ۱۳ دامغان را به قصد بسطام ترک کردیم تا مقبره این عارف بزرگ دیار خراسان را زیارت کنیم. ساعت ۱۳:۴۰ بود که به محوطه تاریخی و عرفانی بایزید رسیدیم، از کاشیهای زیبای بناها و محراب مسجد و برج کاشانه دیدار کردیم، عکس گرفتیم و همانجا هم نهار مختصری که از خانه با خود آورده بودیم، خوردیم.
ساعت ۱۴:۵۰ بود که از بسطام دوباره راهی شدیم و به سمت سبزوار راندیم. ساعت ۱۵:۳۰ به تابلویی رسیدیم، که بر روی آن نوشته شده بود: “بقعه متبرکه ارمیای نبی… فاصله ۸ کیلومتر”.
همگی تصمیم گرفتیم که از این مقبره دیدن کنیم. نام این محل «ارمیان» بود.
من قبلا سفری به منظور عکاسی از مقابر پیامبران مدفون در ایران، انجام داده بودم و بعد از آن نیز در سفرهای بیشتر، از بقعه پیامبران دیگر هم دیدار کردم، ولی هرگز تصور نمیکردم که مقبرهای به نام “ارمیای نبی” نیز در ایران وجود داشته باشد.
وقتی به روستای ارمیان رسیدیم، سوال کردیم و متوجه شدیم که مردم روستا تا دقایقی دیگر، کنار چنار بزرگ جمع میشوند. در واقع، در انتهای روستا چندین چنار بزرگ در نزدیکی قبرستان و در کنار مقبره ارمیای نبی بودند که اهالی روستا برای زیارت مقبره پیامبر و اموات خود به آن سمت میرفتند.
از یکی از اهالی در رابطه با مقبره پیامبر سوال کردم و او جواب داد که این مقبره را به ارمیای نبی و بعضی دیگر به زکریای نبی نسبت میدهند. ادامه داد که این اطراف ۵ آبادی وجود دارد که به آبادیهای سرحد معروفند: ارمیان، قدس، جودانه، سعد آباد و کلات اسد.
وقتی که او از روستاهای اطراف سخن میگفت من ناخودآگاه به یاد “کلیدر” افتادم. به یاد این رمان بلند محمد دولت آبادی که هنوز در خاطر ما رنگ و بویی آشنا دارد. فکر کردم چرا کسی از کلیدر و بازماندگان گلمحمد و مارال و … فیلم مستندی تهیه نمیکند.
ارمیان را ترک کردیم و حدود ساعت ۱۸ بود که از محلی به نام «صد خرو» گذشتیم. بلافاصله یاد کتابی افتادم که در مورد مشاهیر این مکان نوشته شده بود. بعید به نظر نمیرسید، چرا که این همه مشاهیر خراسان بزرگ، از شاعر و عارف گرفته تا وزیر و دانشمند، بالاخره در همین مکانها و روستاهای کوچک بالیده بودند.
از این جاده که که به سمت مشهد برانیم متوجه میشویم که بسیاری از مکانها و روستاها پسوند یا پیشوند «کلات» دارند. به نظرم «کلات» باید معنی روستا بدهد و این باید همان واژهای باشد که در مازندران «کلا» و در گیلان «کله» و «کلایه» شده است و در آخر نام روستاها میآید.
ما در مسیرمان و در حدود بیستکیلومتری سبزوار، از «ریوند» هم رد شدیم. نامی که یادآور آتشکده «آذر برزین مهر»، یکی از سه آتشکده بزرگ ساسانیان است.
وقتی که ساعت ۱۸:۲۰ به سبزوار رسیدیم، متوجه شدیم که تا این جا ۷۲۰ کیلومتر راه آمدهایم. از آنجا که شب را میبایستی در نیشابور میبودیم، بدون دیدار از سبزوار گذشتیم و ساعت ۱۹:۳۰ به نیشابور رسیدیم.
به نظر میرسید که هنوز انرژی داریم، این شد که متفقالقول مایل به دیدار شبانه از مقابر خیام و عطار و کمالالملک شدیم. هر چند دیر رسیدیم و چراغهای محوطهها خاموش شده بود، اما بیبهره هم نماندیم.
تازه بعد از این بود که به داخل شهر رفتیم و مهمانپذیر ارزانی را انتخاب کردیم و ساعت ۲۱ بود که در اتاقمان آرام گرفتیم.
روز دوم:
ساعت ۷ صبح از مهمانپذیر «ابراهمی» زدیم بیرون و یکراست رفتیم به کلهپزی نزدیک مسجد جامع. مشتریها میگفتند بهترین کلهپزی نیشابور است. بعد از صبحانه، از مسجد جامع متعلق به دوره تیموری نیشابور که یکی از درهای ورودیاش تنها ۱۰ متر با کلهپزی فاصله داشت، دیدار کردیم.
خیام را سیر ندیده بودیم، و از طرفی دوست داشتیم حالا که شب مزار را درک کردهایم، صبحش را نیز ببینیم. وقتی رفتیم، دیدیم که برگهای زرد پاییزی در اطراف پراکنده شدهاند و حس کردیم که خنکای خلوت صبح، چه میچسبد.
دوباره از مقابر کمالالملک و عطار نیز دیدار کردیم و بعدش رفتیم به سمت محوطه باستانی «شادیاخ» در همان نزدیکی. شادیاخ یادآور ابرشهر نیشابور بود. راهنمای موزه حمام، سیاهچال، کارگاه شیشهگری، کارگاه آب انگور کشی، کارگاه آهنگری، اسکلتهای آدمهایی که در اثر زلزله جان سپرده بودند، سفالها، اشیای فلزی و ابزارهای جنگی را به ما نشان داد.
از آنجا برای دیدار از دهکده چوبی نیشابور رفتیم. دهکده چوبی نیشابور در جاده خیام و در حدود ۱۰ کیلومتری شهر قرار گرفته است. در این دهکده کوچک همه چیز چوبی است: مسجد، خانهها، کتابخانه، سطلهای زباله، سرویس بهداشتی و …
هنگامیکه در این دهکده قدم زدم و به جوی آب کوچکی که در لابهلای درختان میخزید، نگاه کردم و اسبها را دیدم که به چرا مشغولند، خیلی از دلمشغولیهایم فراموش شد. در این دهکده آنچه که خوب درک میشد، بوی زندگی بود. در دهکده چوبی، فروشگاه صنایع دستی، رستوران، نانوایی و آلاچیقهای متعدد وجود دارند که میتوانند گردشگران را برای چند ساعت در این فضا سرگرم کنند، اما ما به نیمساعت قناعت کردیم و رفتیم.
باغ قدمگاه، همان جایی که معتقدند امام رضا از آنجا عبور کرده، در نزدیکی نیشابور و در مسیر مشهد است. ساعت ۹:۳۰ صبح به آنجا رسیدیم و از کاروانسرای قدمگاه، چشمه حضرت، چنارها و زیارتگاه دیدار کردیم و عکس گرفتیم.
قدمگاه حال و هوای محرم داشت، ایستگاههای صلواتی چای هم برپا بود، آب جوش از آنها گرفتیم و رفتیم به سمت کوههای بینالود. به سمت دررود.
چه جایی بود این دررود. چه فضایی داشت. این دروازهی ورود به کوههای بینالود پر از درختان میوه است. مهمانسرای جهانگردی هم دارد. ما قصد داشتیم که از دروود به سمت طرقبه و مشهد برویم، اما با اتومبیل ما امکان نداشت. این شد که چند تایی عکس گرفتیم و با حسرت آنجا را به سمت مشهد ترک کردیم. ساعت ۱۱:۴۵ بود.
موقعیت نیشابور و مشهد من را به یاد موقعیت همدان و تویسرکان انداخت. امروزه نیشابور به نسبت به مشهد کوچکتر است، چنانکه تویسرکان نسبت به همدان. همدان از یک طرف به الوند تکیه داده و تویسرکان از طرف دیگر، و از مسیر کوهستانی به هم راه دارند، مشهد هم از یکطرف به بینالود تکیه داده و نیشابور از طرف دیگر، و اینها هم از مسیر کوهستانی به هم راه دارند.
به مشهد رسیدیم، ساعت ۱۲ و بعد از طی ۱۰۰۰ کیلومتر. اما قصدی برای ماندن و یا دیدار از مشهد نداشتیم، بنابرایی بلافاصله به سمت چناران و رادکان راندیم تا از برج معروف رادکان دیدار کنیم. حالا ساعت ۱۳:۱۵ بود و ما ۱۱۰۰ کیلومتر راه آمده بودیم.
برج رادکان را دیدیم که از سدههای دور، تنها در میان دشتی برافراشته بود. این دشت را کوههای کم ارتفاعی در دوردست احاطه کرده بودند. توانستیم مامور حفاظت از بنا را راضی کنیم که درب محوطه را بگشاید و این میراث ملی را به ما نشان بدهد.
بعد از دیدار از برج رادکان قصدمان این بود به سمت کلات نادری برویم. در راه بودیم که ناگهان گرفتار برف و بوران شدیدی شدیم و کم مانده بود از جاده منحرف شویم. تا اینجا ۱۲۳۰ کیلومتر راه آمده بودیم و ۱۰۰ کیلومتر دیگر مانده بود تا کلات. با این حال تصمیم عاقلانه گرفتیم و حسرت ندیدن کلات را به جان خریدیم و جانمان را نجات دادیم و برگشتیم.
برای اینکه دیگر بار کنترل اتومبیل را در جادهای که به سرعت یخ میبست و لیز میشد، از دست ندهیم، باد لاستیکها را کم کردیم و با سرعت معقول به سمت توس راندیم.
اما بد نیست بدانید که مسیر رفتن به کلات، انگار دنیای دیگری است در پیش رو. دنیایی که میرود به سمت مرزهای شمال شرقی ایران با آن جادهی بسیار زیبا و دوستداشتنیاش.
خیلی وقت است به این نتیجه رسیدهام که در ایران ما، جادهها بسیار زیباترند از شهرها. جادهها، در حالی که انتظاری ازشان نداری و تنها به مقصد میاندیشی، تو را شیفته خودشان میکنند.
در مسیر برگشت از جاده کلات به توس، برج زیبایی را دیدیم که با پرسش از اهالی دانستیم، نامش برج «اخنگان» است.
«زمستان است» و ما به توس نزدیک میشدیم، پس شعر اخوان ثالث با صدای شجریان را به عنوان موسیقی این لحظات انتخاب کردیم. فکر میکردیم تا لحظاتی دیگر، با شاعر پارسی سرای هزار سال پیش و شاعر فارسیگوی سالها پیش دیدار خواهیم کرد.
اما جمعه بود و سیزدهم ماه. همه میدانند که در تاریخ، روز سیزدهمی که به جمعه افتاد، چه روز بدی بود. ندیدن کلات نادری و بسته بودن محوطه مقبره فردوسی و بنای هارونیه، بدشانسیهای ما بودند در این روز. حتی کم مانده بود که جانمان به خطر بیافتد. پس تسلیم شدیم و بدون دیدار از دیدنیهایی که انتظارشان را داشتیم به مشهد برگشتیم تا حداقل در گرمای خانهای آرام بگیریم.
جالب اینکه وقتی از این سفر به تهران برگشتم، دانستم که در همین روز قلب پدر یکی از دوستانم از تپش ایستاده است. او هم به نحسی این سیزده اعتراف کرده بود.
وقتی دوباره به مشهد رسیدیم، ساعت ۱۸ بود و ما ۱۳۲۰ کیلومتر پیموده بودیم. سوئیتی اجاره کردیم به قیمت ۲۰۰۰۰ تومان و به آن داخل شدیم تا تجدید قوا کنیم برای فردایی نو که شنبه نام داشت.
روز سوم:
ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدیم. اتاقمان گرم بود ولی کاملا معلوم بود که با برفی که از روز قبل باریده، هوای بیرون باید خیلی سرد باشد، با این حال ما میبایستی رنج رفتن و سفر کردن را به جان میخریدیم.
جاده لغزنده بود و ما با احتیاط و با سرعت کم حرکت میکردیم و با این وجود ساعت ۹:۴۵ به دوراهی “شورلق” رسیدیم و متوجه شدیم که تا این جا ۱۴۷۰ کیلومتر را پیمودهایم.
از دوراهی مذکور تا کاروانسرای «رباط شرف» تنها ۶ کیلومتر راه در مسیر فرعی در پیش داشتیم.
من تنها رباط شرف را از نوشته بسیار زیبای ایرج افشار میشناختم و قبلا متنی را برای این کاروانسرا بر اساس گفتههای او و منابعی که در این زمینه وجود داشت، نوشته بودم که اینچنین است:
“هجوم تاتار و بلای تیمور و مصیبت ازبک و تکان زلزله و کوبندگی باد و باران در برّ بیابان باشد که باشد، کاروانسرای رباط شرف هنوز استوار است. این کاروانسرا یکی از بناهای کلیدی معماری اسلامی به شمار میرود و در معماری ایران نیز جایگاه ویژهای دارد. رعایت دقیق و همه جانبه تناسبات و اصول معماری ایرانی در طراحی و ساخت و به کارگیری طرحهای آجرچینی متنوع و بدیع در نمای ایوانها و طاقها و طاقچهها و گنبدها عناصری هستند که این کاروانسرای شاهی را شبیه به یک عمارت قصرگونه قلمداد میکنند.
نقشه ساختمانی رباط شرف با دیگر کاروانسراها تفاوت دارد. همچنین وجود کتیبههای گچی و طرحهای آجرچینی در بقیه کاروانسراها مرسوم نبود، اما در کاروانسرای رباط شرف، تقریباً تمام آجرچینیهایی که در نمای دیوارها، گنبدها و طاقهای آن ایجاد شده طرحدار میباشند.
از طرفی گچبریهای رباط شرف از جالبترین نمونههای این هنر در سده ششم هجری است. تا جایی که کتیبههای حاشیه محرابهای دو نمازخانه کاروانسرا، با بهترین کتیبههای محرابهای مساجد ایران، از لحاظ زیبایی و طرح برابری میکنند.
در اوایل عصر اسلامی، پاسگاههای مستحکم مرزی به نام «رباط» ایجاد شده بود که ساکنانش در صورت لزوم در برابر کافران به دفاع میپرداختند. نفرات آنها معمولاً از افراد داوطلبی بودند که دفاع از آنجا را فریضهای دینی تلقی میکردند و شک نیست که در عین حال به محافظت از کاروانهایی میپرداختند که در حوزه استحفاظی آنان در رفت و آمد بودند.
بعداً رباط به استحکاماتی گفته شد که وسعت کافی برای جادادن سکنه محلی را هم داشت.
نام دیگر این کاروانسرا، آبگینه یا رباط آبگینه بود که در سال ۵۰۸هـ.ق. توسط شرفالدین ملقب به وجیهالملک، وزیر سلطان سنجر سلجوقی بنا شد. این کاروانسرا در مسیر باستانی مرو – نیشابور، یکی از مسیرهای اصلی جاده ابریشم قرار داشته است.”
ما رباط شرف را در میان برف سفیدی که اطرافش را فرا گرفته بود و تنهایی و زیبایی آن را بازنمایی میکرد، به نظاره نشستیم. اما موضوع آزار دهندهای هم وجود داشت. همین چند روز پیشتر از این، گروه ۳۰۰ نفری فیلمبرداری برای تهیه فیلمی به نام «گنج هنر» به این کاروانسرا آمده بودند و گنج هنر و رنج هنرمندان قدیم را از یاد برده بودند و لکههای قرمز شیمیایی مورد استفاده در فیلمشان را در جای جای کاروانسرا پخش کرده بودند و دقیقا در کنار محراب زیبایی که شرحش رفت، بساط چای ذغالی بر پا کرده بودند و در آخر کارشان هم کاروانسرا را بدون دغدغه از هتک حرمت هنر، ترک کرده بودند.
آفتاب مطبوعی بر دشت سفید از برف میتابید و هوا گرم مینمود و ما راه زیبایی که از شورلق به سمت سرخس میرفت را میپیمودیم. ساعت ۱۱:۱۰ و بعد از ۱۵۳۵ کیلومتر طی مسیر به سرخس رسیدیم. با توجه به اینکه سرخس مرز میان ایران و ترکمنستان است، حدس میزدم که ترکمنهای بسیاری را ببینم ولی عجیب بود که مردم اینجا ترکمن نبودند.
من خوشحال بودم، چرا که قبلا از خرمشهر و گواتر و ماکو، یعنی سه گوشه مرزهای ایران دیدار کرده بودم و سرخس چهارمین گوشه این چهارگوش عزیز بود. پس من اکنون چهار گوش ایران را دیده بودم.
فکر میکردیم که سرخس بازار مرزی دارد که نداشت. اهمیت سرخس به خاطر منطقه ویژه اقتصادی آن است، ولی برای ما با همه شوقی که برای دیدن سرخس داشتیم، موضوع جالب توجهی وجود نداشت، جز مقبره «لقمان بابا».
بنایی که در گوشهای از شهر هنوز زیبا بود و هنوز برپا بود. کسی نبود که از او بپرسیم که این بنا چیست و متعلق به کیست و …اما بعدتر خودمان فهمیدیم که:
این آرامگاه منسوب به بابالقمان سرخسى، عارف مشهور سده ۴ قمری است. وی با بسیاری از مشایخ صوفیه همچون ابوسعید ابوالخیر و ابوالفضل سرخسى معاصر و معاشر بوده است. ابوسعید او را بسیار ارج مىنهاد و بزرگ مىداشت. ظاهراً در دوره سلجوقى به سبب اعتقاد مردم به وی، برای مدفن او بنایى پایهریزی شد که باید آن را نخستین شالوده مقبره کنونى دانست. به عنوان قدیمیترین سند موجود درباره این مقبره، باید از کتیبهای یاد کرد که در متن آن به تاریخ ۷۵۷ق. اشاره شده است.
عبدالله قاجار در ۱۳۱۱ قمری عکسى از این آرامگاه گرفته، و ابوالخیر قاجار در ذیل آن آگاهیهایى درباره ویژگیهای بنا نوشته است. برپایه گزارش او، بنا در نیم فرسنگى سرخس، در کنار کشفرود و هریرود قرار دارد. در صحن بقعه و زیر گنبد جای دو قبر دیده مىشود: یکى پا برجا، اما بدون نام و نشان و دیگری منهدم شده است. آرامگاه در کمال استادی ساخته شده و به هنگام آبادانى، ابنیه متعددی در اطراف آن ساخته بودهاند. تصویر یاد شده نشان مىدهد که هنوز کتیبههای متعددی که استادانه گچبری شده، بر پیشانى و اطراف در ورودی آرامگاه وجود داشته است و هماکنون نیز بخشهایى از آنها برجاست. سوره جمعه، آیاتى از سوره آلعمران و جز آن از کتیبههایى است که بر جایجای درون طاق درگاه نقش بسته بوده است. این آرامگاه درگذشته به نام »الغباباناصری« شهرت داشته است.
این بنا، در مقایسه با آرامگاه سلطان سنجر سلجوقى در مرو، دارای شباهتهای کلى است، و نیز از نظر تزیینات داخلى با گنبد هارونیه در توس (اوایل قرن ۸ ق) همخوانى بسیار دارد. در این بناها نقش پیش طاقها اهمیت تازهای پیدا کرده که میراث معماری دوره سلجوقى است.
وقتی دیدار از بنای لقمان بابا را تمام کردیم قصد داشتیم که سرخس را ترک کنیم، اما متوجه شدیم که پنچر شدهایم. بدون معطلی به تعمیرگاه رفتیم و پنچری را گرفتیم و ساعت ۱۲ سرخس را ترک کردیم. قصد این بود که از جاده مرزی به سمت پایین حرکت کنیم و خودمان را به تربت جام برسانیم.
تا اینجا، از شرق به غرب حرکت کرده بودیم، و از اینجا به بعد باید از شمال به جنوب میراندیم.
راه که افتادیم رود مرزی هریرود هم با ما حرکت کرد و ما آنطرف هریرود، سرزمین ترکمنستان را تشخیص میدادیم. ناخودآگاه به رود مرزی ارس و مرز میان ایران و آذربایجان افتادم. جالب این بود که در نزدیکی هریرود، هم ما سرخس داریم و هم کشور ترکمنستان، و در نزدیکی رود ارس هم ما جلفا داریم و هم کشور آذربایجان.
بعد از مدتی به سد «دوستی» (مشترک میان ایران و ترکمنستان) رسیدیم. قبل از ایجاد این سد و از سدهها قبل، پلی بر روی هریرود وجود داشته به نام پل «خاتون» که در نزدیکی جاده دیده میشود و مردمان بر روی آن رفت و آمد میکردند و اکنون دیگر استفادهای ندارد و به جایش سد زدهاند و نامش را گذاشتهاند سد دوستی. به نظرم رسید وقتی پل ارتباطی را بیاستفاده میگذاریم و سد میسازیم، نام این پل باید هم سد دوستی باشد، چرا که سدی (مانعی) است برای دوستی. نکته جالب دیگر این که، بر روی رود ارس هم پل معروف «خدا آفرین» وجود داشت و معبر ارتباطی بود میان مردمان و امروز سد جانشین آن شده است.
ساعت ۱۳:۱۵ بود و ما ۱۶۱۵ کیلومتر را پیموده بودیم که به پل خاتون رسیدیم و سد دوستی را هم دیدیم. یکی از مناظر فوقالعادهای که در این سفر دیدیم، دریاچه پشت سد بود. آسمان آبی و صاف بود و تکههای سفید ابر با سفیدی برف اطراف دریاچه، هارمونی شگفتی را ایجاد کرده بودند. این سفید- آبی گروه چهار نفره ما را به وجد آورد و از اینجا تا تربت جام سکوت کرده بودیم، به زیبایی مناظر خیره شده بودیم و به آن میاندیشیدم.
ساعت ۱۵:۱۵ و بعد از طی ۱۷۵۰ کیلومتر به تربت جام رسیدیم و یک راست رفتیم به زیارت مقبره شیخ احمد جام.
شیخ الاسلام ابونصر احمد بن ابوالحسن بن احمد بن محمد نامقی جامی، معروف به احمد ژنده پیل یا احمد جام از بزرگان مشایخ عرفان ایرانی در نیمه دوم قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری است. وی در سال ۴۴۱ هجری در قریه نامق یا نامه از توابع جام از اعمال ترشیز ولادت یافت. پدرانش برزگر بودند. او به هنگام جوانی در نوشخواری و میگساری افراط میکرد. سرانجام در بیست و دو سالگی توبه کرد و وارد حلقه تصوف شد. دوازده سال در کوه نامق و شش سال در کوه بیزد در خاک جام به خلوت نشست و سپس بنای ارشاد را گذاشت. نخست در سرخس و استاد و زورآباد بود و در ضمن سفرهایی به هرات و نیشابور و بوزجان و مرو و باخرز و بسطام کرد و به حج رفت. سرانجام به روستای معدآباد در سرزمین جام رفت و در همانجا به سال ۵۳۶ هجری در ۹۵ سالگی زندگی را بدرود گفت. در بیرون دروازه معدآباد به خاک سپرده شد. مزار وی هم اکنون در همان ناحیه که امروز تربت خوانده میشود برپاست، و زیارتگاه است و به همین جهت این محل را تربت جام میخوانند. ساختمان آرامگاه وی را ملک غیاث الدین محمد کرت در سال ۷۱۹ هجری ساخته است.
در صد متری درب ورودی مجموعه شیخ احمد جام، سنگی به ابعاد تقریبی دو متر در دو متر در یک متر دیده میشد که نرده کوتاهی به دورش کشیده بودند و به این ترتیب یک حریم مقدس را تداعی میکرد. کاملا واضح بود که این سنگ برای اهالی مقدس است، بر رویش گندم پاشیده بودند تا پرندگان از آن بخورند.
به درب ورودی که رسیدیم، دیدیم که از همان درب ورود تا نزدیک مقبره شیخ احمد جام یک موکت قرمز رنگ پهن کردهاند و زائران موظف بودند که نعلین را از پا بیرون کنند و بر روی موکت قرمز پای بگذارند و به سوی مقبره بروند. سنگی عمودی بر بالای سر مقبره شیخ وجود داشت که شباهت بسیاری با نمونهای از همین سنگ در مقبره عطار داشت. سنگ مزبور در مقبره عطار سیاهرنگ و در اینجا سفید رنگ مینمود.
مجموعه شیخ احمد جام حس و حال خوبی دارد، معماری بنا که خود از چندین بخش تشکیل شده به همراه دیدار از مکان چلهنشینی شیخ و موزهای از قرآنهای نفیس قدیمی که در مکان خانقاه وجود دارد، مسافر را برای ساعاتی در شگفتی فرو میبرد. علاوه بر این تزئیناتی که در جایجای بناهای مجموعه دیده میشود، گویای هنری است که نیاکان ما در آن چیره دست بودند. در حیاط مجموعه، ردیفی ۳۰ متری از سنگ مزارهایی وجود دارد که نقش و نگار روی آنها، قابل بررسی و جالب توجه است.
ما در هنگام بازدید، متوجه شدیم که تکههای کروی شکل گٍلی به قطر حدودی ۲ سانتیمتر بر روی برخی از مقبرههای داخل محوطه دیده میشوند. پرسش از ما و پاسخ از زائران محلی، به ما فهماند که این تکههای گلی، نوعی نذر است که مردم بر روی این مقبرهها که متعلق به بزرگان است مینهند و انتظار دارند تا وقتی که این تکهها خشک شوند، نذر آنان نیز برآورده شود.
قبل از ترک تربت جام، از مسجد خواجه عزیرالله، نوه شیخ احمد جام نیز بازدید کردیم و ساعت ۱۶:۳۰ آن جا را به قصد تربت حیدریه ترک کردیم. در مسیر در روستایی به نام «جعفرآباد» توقف کردیم و غذای نذری گرفتیم. نهایتا در ساعت ۱۹:۲۰ و پس از طی مسافت ۱۹۱۰ کیلومتر خودمان را در شهر تربت حیدریه یافتیم.
برای اقامت در هتل میبایستی خودمان را به اداره اماکن معرفی میکردیم، چراکه گروه ما شامل دو پسر و دو دختر بود که به جز همکار بودن، نسبتی با هم نداشتیم. با این حال، این تنها مرتبهای بود که در سفر ۹ روزهامان به اداره اماکن رفتیم که آنهم مشکل خاصی را برای ما به وجود نیاورد و با برخورد منطقی نیروی انتظامی مواجه شدیم.
روز چهارم:
ما صبح روز چهارم، قبل از ترک شهر، از مجموعه آرامگاه قطبالدین حیدر (خانقاه، مقبره، مسجد و کاروانسرا) دیدار کردیم.
پیشینه تاریخی تربت حیدریه به دوران قبل از اسلام و دوره اشکانیان بازمیگردد. اما در دوران پس از اسلام، نام این منطقه در قرون ششم و هفتم یعنی پس از دفن قطب الدین حیدر شنیده میشود و از نظر ساختار شهری به دوره صفوی برمیگردد. با این حال، رونق و آبادانی شهر مربوط به حدود دویست سال پیش یعنی دوره حاکمیت اسحاقخان قرایی، از خوانین و رجال سیاسی عصر قاجاریه است. اسحاقخان به مرمت و آبادانی شهر پرداخته و آن چنان تحولی در شهر به وجود آورد که مدتها این شهر به تربت اسحاقخان معروف بوده است.
با دیدار از مقبره قطبالدین حیدر و با اینکه از قبل قصد چنین کاری را نداشتیم، همگی تصمیم گرفتیم که مسیری فرعی را طی کنیم تا به زیارت مقبره ابوسعید ابیالخیر برویم. این بود که ساعت ۸:۴۰ تربت حیدریه را به سوی «مهنه» ترک کردیم. ساعت ۹:۱۰ به آرامگاه بوسعید رسیدیم. بوسعید را در فراموشی و غربتی یافتیم که بیشک با بزرگی او بیتناسب بود. درب محوطه بسته بود و پیرزنی برایمان بازش کرد. کمی در آن مکان خلوت و بیروح، ماندیم و من در این فرصت، به هیولای بیخیالی به میراثمان را که گرفتارش بودیم، میاندیشیدم.
دستههای عزاداری در همه کوچه پسکوچههای مهنه برپا بود، اما ما باید دوباره به تربت حیدریه برمیگشتیم تا به راه اصلیمان ادامه دهیم.
این بار که به تربت حیدریه رسیدیم، به سمت خواف راندیم. دقیقا یادم نیست که کجا بود، اما در مسیر تابلویی را دیدم که بر رویش نوشته بود: زیارتگاه و آبگرم «پیر یاهو». نامش برایم جالب بود، ولی بدون اینکه بایستیم، ادامه مسیر دادیم. جالب اینکه در ۳۵ کیلومتری نرسیده به خواف (در نزدیکی روستای سلمان) باز هم یک مکان زیارتی در کنار آبگرم دیده میشد.
ساعت ۱۱:۳۰ و پس از طی ۲۱۵۰ کیلومتر به خواف رسیدیم. از خواف باید رد میشدیم تا در ۵ کیلومتر جلوتر به «خرگرد» برسیم و از مدرسه زیبای آن با معماری منحصر به فرد و دوستداشتنیاش، دیدار کنیم.
مدرسه غیاثیه خرگرد در کنار جاده قرار دارد و به سادگی رویت میشود. ۴ ایوانی است و ۲ گلدسته دارد و به عنوان مسجد- مدرسه مورد استفاده قرار میگرفته. در واقع از بهترین دانشگاههایی بوده که بر سر راه هرات قرار داشته. این مدرسه در ۶۰ سال پس از شروع دوران صفویه به دلیل تعصب شیعه از رونق میافتد.
در کتیبه آن متعلق به ۸۴۸ ه.ق. آمده که بانی این بنا، خواجه غیاثالدین پیراحمد خوافی وزیر شاهرخ میرزا (دوره تیموری) و معمار آن استاد قوامالدین شیرازی بوده که در حین کار فوت میکند و برادرش غیاثالدین (معمار مسجد گوهرشاد) کار را کامل میکند. تزیینات این بنا، انقلابی در این زمینه محسوب میشوند.
از خرگرد به طرف «نشتیفان» ادامه مسیر دادیم و پس از ۲۰ کیلومتر، در ساعت ۱۲:۱۰ به مکان آسبادها رسیدیم. بافت معماری نشتیفان در همان لحظه اول جلب توجه میکند و هنگامیکه نگاه مسافر به سوی آسبادها میافتد، روی برگرداندن تقریبا غیر ممکن میشود تا زمانیکه همه را درک کرده باشد.
آسبادها برای خودشان دنیایی دارند. مشابه آن در هلند هم هست. آسبادهای نشتیفان دو طبقه هستند. بخش فوقانی، آسخانه نام دارد و طبقه همکف جای انباشت گندم و آرد و ابزار است.
آسبادهای نشتیفان، برای بهرهبرداری بیشتر در کنار هم، به یک اندازه و بر روی بلندترین نقطه بنا شدهاند. طبق گفته ابن خلدون، آسبادها قبل از اسلام هم وجود داشتهاند و ذکر شده است که مراسم خاصی هنگام آوردن سنگ آسیا از کوه انجام میشده. بد نیست بدانیم که “آس” به معنای دانه ریز سنگ و یا دو سنگ گرد و مسطح است که بر هم نهاده شدهاند. با واژه آس، لغات دستاس، آسیاب و خراس هم ساخته شدهاند.
در پشت آسبادها، قبرستان قدیمی بسیار جالبی دیده میشود که دیدار از آن، به اندازه دیدار از آسبادها، هیجانآور است. سنگ قبرهایی با طرحهای متنوع، که بر روی برخی از آنها نقش کفدست حک شده است. در این قبرستان قبری وجود دارد که حدود ۵ متر است و در حدود ۲۰۰ متری آسبادها قبر دیگری دیده میشود که بیش از ده متر طول دارد.
احساس میکنم که مطالعه بر روی نقشها و چگونگی سنگقبرهای این قبرستان، دید تازهای از مردمشناسی منطقه را به پژوهشگران بدهد.
حالا که تا اینجا آمده بودیم، دوست داشتیم که تا «زوزن» برویم و از مسجد معروف آن دیدار کنیم. این شد که از جاده اصلی منحرف شدیم و به سوی زوزن راندیم.
ساعت ۱۳:۳۰ و پس از طی مسافت ۲۲۱۰ کیلومتر به مسجد زیبا و به حال خود رها شدهی زوزن رسیدیم. وقتی ما رسیدیم، نگهبان مسجد هم سر رسید و مکانهای مختلف مسجد و از جمله مسیر رفتن به طبقه دوم مسجد و همچنین محراب آن را نشانمان داد.
مسجد ملک زوزن، در شهر قاسم آباد و در فاصله تقریبی ۲ کیلومتری از جاده اصلی واقع شده است و از مساجد دو ایوانی به سبک خراسانی است و تاریخ بنا در کتیبه آجری سمت چپ ایوان قبله مشهود است که تاریخ ربیع الاول سال ۶۱۵ هجری قمری در آن خوانده میشود.
این مسجد به دستور ابوالموید ابوبکر علی الزوزنی ملک زوزن در دوران سلطنت علاالدین محمد خوارزمشاه بنیاد گردیده و تنها اثر معماری شهر زوزن است که پس از حمله مغول برجای مانده. مسجد فعلی بر روی خرابههای مسجد قبلی احداث شده و پس از مرگ ملک زوزن با حمله مغول نیمه تمام مانده است.
در ۵۰ متری مسجد، اکنون موزهای وجود دارد که یافتههای گچبری و تزیینات مسجد را در آن نگهداری میکنند. یک حمام هم در همان نزدیکی هست و به طور کلی، در اطراف مسجد ملک، آثاری دیده میشود که حاکی از شهرنشینی است و به گفته نگهبان بنا، تا سال ۱۳۶۸ مردم در این اطراف زندگی میکردند.
بعد از دیدار از این مسجد پرهیبت، که اگر زبان داشت حتما از خستگی طاقتفرسای برپا ایستادنش برایمان میگفت، به سمت قاین حرکت کردیم. مسیر زوزن به قاین، حس کویر را با آن گونهای بیشمارش به مسافری که در این راه گام برمیدارد، القا میکند.
زمانی که به قاین، یکی از شهرهای مهم در تولید زعفران رسیدیم، ساعت ۱۶ بود و ما ۲۳۴۵ کیلومتر را پیموده بودیم. در قاین از مقبره بزرگمهر قاینی دیدار کردیم.
حکیم بوذر جمهر قاینی سیاستمدار ادیب و عارف و شاعر اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری قمری است که در دربار سلطان مسعود غزنوی خدمت میکرده است. بزرگمهر به زبان فارسی و عربی سخن میگفته و از وی اشعار و قصیدههایی به جای مانده که قصیده بهاریه او از شهرت خاصی برخوردار است. بوذرجمهر بعد از مرگ سلطان محمود تا زمان فروپاشی حکومت غزنویان در دربار سلطان مسعود غزنوی به سر برد و در اواخر حکومت غزنویان از غزنه که پایتخت بود به قاین آمد و پس از مدتی درگذشت. مقبره حکیم بوذرجمهر در فاصله چهار کیلومتری جنوب غربی شهر قاین و در دامنه کوهی موسوم به کوه ابوذر قرار دارد. بنای مقبره از بناهای قرن ششم و هفتم هجری است که به فرم چلیپایی و با معماریی بسیار زیبا ساخته شده است. مصالح اصلی در ساخت بنا سنگ گچ و آجر است. درخت بنه ۷۰۰ سالهای نیز در کنار این مقبره وجود دارد که به زیبایی اثر افزوده است.
قاین را به قصد بیرجند ترک کردیم. ساعت ۱۸:۱۰ و بعد از ۲۴۴۵ کیلومتر به بیرجند رسیدیم. گشتی در شهر زدیم و به مکانی رفتیم که قرار بود شب را در آنجا اقامت کنیم. متوجه شدیم که فنر سمت راست جلوی اتومبیلمان شکسته است، به روی خودمان نیاوردیم و جالب اینکه دیگر هرگز وقت نکردیم که آن را تعمیر کنیم و مابقی سفر را تا به تهران برسیم، با همین فنر شکسته سر کردیم.
ادامه دارد…
دیدگاهها
واقعاً خوش به حالتون
آخرین برگ سفر نامه ی باران این است
که زمین چرکین است
salam jenaab aghaaye arashe noor aghaaye aziz .omidvaram haletaan khub baashad, emrooz amadam daftare majalleh tashif nadashtid albateh midoonam ke ghablesh bayad tamaas migereftam amaa be in jahat ke man khodaa ro shokr az in teknologi bi bahreh hastam va natoonestam ghablesh ba shomaa tamaas begiram , in rooz haa bayad az tarafe daneshgaah ba shomaa tamaas begiran baraye hamoon kelaase dars goftaar haaye dar baabe ravesh pazhoohesh dar ostooreh shenaasi,omidvaram ke zood tar tamaas begiran, va omid varam hamisheh haletaan khub bashad o sar zandeh baashid va ye so’ale dige inke safare ba’ditoon key hast va be kojaast ?ajib gharib ast ke inghadr delam mikhahad az tehraan farar konam baskam mohitash khafeh konandeh shodeh !!! hoo hagh madad
چند وقتی خیلی گرفتار بودم و به نوشته هاتون سر نزدم و حالا همشو یه جا خوندم! نمی شه باور کرد در خلوت اینقدر ناامید و گرفته باشین نمیشه باور کرد!
طراح سفرهای جورواجور به ایران و جهان! برنامه ریز ساعات خوشی و تفنن عالم و آدم! ایده پرداز سفر! منتقد برنامه های غلط! عزیز و گرامی!همه اینها مگه واسه آروم کردن بقیه نیست؟ پس کی شما رو آروم می کنه؟ دنبال کسی که شما رو ناآروم می کنه نیستم که دارم فکر می کنم نکنه یه روز آدم خودش بشه کسی که بیشتر از همه ناآرومی برای خودش میاره؟؟؟
سلام استاد…کدام سرآغاز و کدام سرانجام؟! فکر می کردم رهسپار کاشانید…بازهم سفر خوش
۱
در سمنان هم یک عمارت به نام چهل دخترکان وجود دارد در محله ی کوشمغان که خودش مخفف کوشک مغان است . در آن نزدیکی ها خیابانی هم هست به نام زاوغان که گویا مخفف زاویه ی مغان است. پدرم تعریف می کرد که پیشتر ها وقتی او بچه بوده زنان برای آن که بختشان باز شود به آنجا می رفته اند و سنگ می انداخته اند. از این نکته من نتیجه گرفتم که بی تردید این عمارت باید یک عمارت مربوط به آناهیتا، بغبانوی باروری باشد. جالب این که نام دامغان هم مخفف دار مغان است و عمارت چهل دخترکان در آن شهر هم هست و این می رساند که عمارت های چهل دخترکان در شهرها ریشه ای در سنت های پاسداشت باروری در ایران داشته اند که به مرور از میان رفته اند یا دگرگون شده اند.
سلام
خواندن این سفرنامه,دلتنگی ندیدن این همه مناطق دیدنی را از خاطرم برد.درست مانند این که در این ۹ روز ,روحم بدون این که بدانم با شما چهار دوست عزیز همراه بوده است.
ذوقی که در طراحی مسیر سفر به خرج دادید,می تواند آن را برای افرادی با سلیقه های گوناگون جذاب و جالب توجه کند.
کشور ما قابلیت اجرای تورهای متفاوت فراوانی را دارد و فکر می کنم در آینده نزدیک,با معرفی شدن ایده های جدید, متقاضیان آنهم بیشتر شوند.
سلام
سفرنامه قشنگی بود کاش عکسای سفرتون را هم میزدین
موفق باشین
سلام من دوست دارم از نظراتتون جهت برگزاری تور استفاده کنم میشه؟
با سلام
خیلی جالب بود اگر شما به تهیه عکس از بناهایی که با عدد ۴۰ آغاز میشود علاقه دارید
به وبلاگ روستای ما هم بییایید
سلام الهی تاقیامت زنده باشیدروح لطیف واحساس پاکتان ستودنی است اگرفرصت کردیدبه وبلاگم سربزنیدودرآرشیواسفندماه سفرنامه ام رابخوانیدمنتظرنظرادیبانه شماهستم .ممنون
درضمن یک موزیک متن زیباهم وبلاگ شمانیازداره .
احسان
http://bojnord1400.blogfa.com
سلام
خیلی ممنون از توصیف زیبای سفرتان. منهم در فروردین ۸۸ این مسیر را با اندکی کمتر پیمودم و خاطرات فراوانی ازاین سفر دارم. عکسهای زیادی در این سفر تهیه و در سایت webshots.com تحت mreza198 گذارده ام. در صورت تمایل می توانید به آنجا سری بزنید. در هرحال منتظر ادامه نوشته های این سفر بسیار دوست داشتنی هستم. با تشکر فراوان.
محمدرضا
کیف کردم…
عاااالی بود
راستش،کاش الان تو جاده بودم…
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باشید.