برای خرداد ۸۸ و بوی ابرهایی که بلند است
… از نیمه گذشته است
و روز
سرمای دیگری است
سفید میان ملافهها و دندان لق مرگ
یکدست میشود تن
تهران شبیه باکرهای بی یال، گیس داده به سمت باد
– و مرگ یکسره بی درمان است –
شب پرسههای ترس روی زمین
مصدوم چشمهایی که سر به کوه نمیگذارند و بیهده
ابر میشوند
تهران با قرنیههای خون قدم هضم میکند
و جهان شبیه بیمارستان
کیسههای عزیز خون نسل غریب مرا
میان پلههای شهر تقسیم میکند…
مجروح زخمهای توام ای دوست
با پنجههایی افتاده و مشتی که خواب میرود
بوی شرجی ابرها بلند است
و تو شدیدترین قرنیههای مقابل منی…
علاج این همه نیستی و زکات زیست تنام
همین دو جفت چشم گیاهی توست
و بوسهای
که از بغلام پرید…
سفر میان جاده خاک میخورد
چمدان فراق تنها بسته میشود…
سر در بیاور از این شب و آمدههایی که رفتهاند
– تهران تلخ آب قرقره میکن د-
به یاد بیاور
ما کشتگان هزار سالهایم
که نبردمان اینبار
از پنجرههای بیپرده آغاز میشود
– و بی وقفه دست بالای دست و بیوقفه محمدصالح علاء تا صبح –
آه ای جهان تنگ
آه ای سیاه سرفه مدام
به ورطههای تو آلودهام
رفتار مرگیات بوی پلهای شرق میدهد
و رود میرداماد
که لوند و تلخ
از شانههای شهر شره میکند مردم
دوباره همانند و روز
اشاره به دستهایی است که پسام میزنند
خودم را از اردیبهشتی لعنتی سراندهام
و تو نجیب چهل ساله منی
که روی ساعات خواب شهر ایستادهای و من …
– کاری برای فاصلهها نمیکنم –
جنگ است و قبر
از شیشههای لکه دار صبح شنبه بالا میرود
و میدان آزادی با طرحهای عمیق اجتماعیاش
خواب خرگوشهای ترسیده میبیند
– بترس-
زمان
خوک مستی است
که رم کردناش را فراموش کردهایم
تنها که میشود دو دست
تنها که میشود…
نور شبیه رفتن یک غریبه است
و زمان
منگنهای درشت با فلزی که یک تنه علامت میدهد
– فرو میروی-
بیوقفه درد به چنگ گرفتهایم
و حماسهی مرگ شبیه دندانی پوسیده به گوشههای اقلیم من چسبیده است
تکانم بده شب
تکانم بده
– ما درد نشین شدهایم و شهر دست دیگری است –
از پوستهای کشیدهمان
بوی روزهایی دمق و زنانی بیمار
به گوشت میرسد
دردْ خون نسل من
بر حاشیههای بلند شهر تجزیه میشود
لب از این گزیده تر؟ که بو گرفته میان سالهای عصری کوتاه و درشت
و روز سرمای دیگری است
ما میدان انقلاب را به خانه میبریم
و میدان ولیعصر مال تو
هرچند تهران غنیمت درهها بود
ما روی پلههای اوین خواب مانده بودیم و
دریا زده
کلاغهای درشتی را نگاه میکردیم
که برای تشییع قلبهایمان
غــــــــــــــار میزدند…
من و تو کابوسهای شبیهایم ای دوست
که میدان انقلاب را به خانه بردهایم
و فردوسی
که روی شانههای رودابه
هزار و یکشب میخواند و به خواب فرو میرود…
از درختهای تجریش
تا ایستگاه شمشیری
بوی شرجی ابرها بلند است
و فردا سنتور هزار ساله باد
… روز دیگری است…
شادم که خون نسل من
هلال چهار، سیصد و شصت و چند روز تو را
پشت ابر تکه تکه کرد
شادم که ابر سوی تو نیست
دیدگاهها
سلامی دیگر.
سمیرا خانم تبریک میگویم. به زیبایی وقایع رو تشریح کردی. امیدوارم روزی نه چندان دور،خورشید نسل خود و نسل من رو توصیف کنی.
موفق باشید
نوشته بالا شعر نیست.عنوان دیگری می طلبد.تهران شبیه باکره ای بی یال،گیس….. یال ندارد ولی گیسوانش در باد …..
نوشته بالا تصویر ندارد در خلق زمان و مکان هم که ادعای چنین توصیفی دارد الکن است.حرمت شعر به خاطر” دانستگی” و احساس آن است در نو شته بالا اگر هم نبود چیزی جدید را نادیده بگیریم، نبود احساس ما را از ادامه خواندن یک نوشته از هم گسیخته باز میدارد.
و مرگ یکسره بی درمان است….گویی ضربالمثل قدیمی به زور وارد شعر شده.به جرات میتوان گفت اگر دو سوم
آن هم حذف شود خواننده چیزی را از دست نمی دهد اگر کسی ده سال دیگر این نوشته را بخواند نمی فهمد در مورد چیست.
هیچ چشمی فراموش نخواهد کرد
محنت غریب این دوران را
سهراب فریاد زد……….کفشهایم کو؟
یعغوب اما بی کفش پر زد و رفت……..
با تندیس موافقم. می شود این حرفها را راحت تر نوشت. بی تکلف تر و بدون اینهمه پیچیدگی.
مثلاً:
و رود میرداماد
که لوند و تلخ
از شانههای شهر شره میکند مردم
دوباره همانند و روز
اشاره به دستهایی است که پسام میزنند
تکه ای نامفهوم است برای کسی که شعر او را می خواند. با تمام این حرفها دلتنگیش قابل درک است.
نمیدونم تا چه حد در شعر دنبال مفهوم می گردیم .البته که شعر به گوش آدمهای مختلف آواهای مختلف داره .سمیرا دوباره خوندمت .
ممنون سمیرا جان … توصیف زیبایی بود گرچه گاه مجالی برای خواندن اشعار بلند نیست … خواندنت برای اولین بار غنیمت بود .. موفق باشی و کماکان شاعر
خیلی محشتناکه تندیس با تمام بیمفهومیه زندگیش انگار دنبال مفهوم میگرده و طوبا هم دنباله روی اونه . دلم می خواد یه بار به خودشون و زندگیشون نگاه کنن ببینن چقدر از توش می تونن مفهوم استخراج کنن .
مریم جان نیازی به اینهمه حرص و جوش نبود. خودتو اذیت نکن. اگر هم جوابی باشه فکر
می کنم سمیرا باید بده نه تو، عزیز. باز هم می گم هر نوشته ای که به صورت پلکانی نوشته بشه، شعر نیست و اگر هم باشه لااقل باید واژه ها درست کنار هم چیده بشن. تقصیری هم نداری، در روزگاری که همه شاعریم!!!! توقعی بیش از این هم نباید داشت. بیخود نبود که در روزگاری فقط یک نفر شد نیما، یک نفر شد شاملو، یک نفر شد فروغ و یک نفر سهراب و یک نفر مهدی اخوان ثالث و بعد از آن همه بودند و هیچکس نبود… یک چیز دیگر را هم یاد بگیر، سعی کن وقتی می خواهی انتقاد کنی به زندگی خصوصی دیگران ربطش ندهی. من و تندیس به نوشته ی سمیرا انتقاد کردیم نه به شخصیتش و زندگیش اگر چه دلتنگیش را هم فهمیدیم.
موفق باشی.