از آخرین روزی که سعید را دیدم دو سال و نیم گذشته است. و از آنروزی که امیدهایم برای دیدن دوبارهی او تبدیل به حسرت شد، هم دو سال میگذرد.
با سعید ۲۷ سال رفاقت کردم. رفاقت به معنای واقعی.
در یک محل زندگی میکردیم.از پیش دبستانی با هم بودیم. با هم درس میخواندیم. با هم بازی میکردیم. ورزش میکردیم و میدویدیم و کشتی میگرفتیم. شبهای بسیاری را با هم سپری کردیم، چه برای درس خواندن و چه برای با هم بودن صرف. شبهای جمعه تا صبح شطرنج بازی میکردیم. با هم پشت کنکور ماندیم. با هم در دانشگاه، یک رشته و در دو دانشگاه متفاوت قبول شدیم. با هم کار را شروع کردیم. با هم به فلسفه علاقمند شدیم. با هم از دانشگاه انصراف دادیم. با هم سربازیامان را خریدیم. با هم تصمیم گرفتیم که از کشور خارج شویم و برویم جای دیگری در این دنیا. دوباره با هم به ایران برگشتیم و باز با هم بودیم…
فیلم “شعله” را یادتان هست؟. آخر فیلم “جیدو” میمیرد و “ویرو” بهترین رفیقش را از دست میدهد. من این فیلم را شاید بیش از ۲۰ مرتبه دیدهام و هر بار هم در آن لحظه بغض کردم.باورم نمی شد که بهترین دوست آدم بمیرد.
ولی سعید مرد… به همین سادگی. لعنتی. سعید مرد، من میخندیدم… برعکس “ویرو”…
همشه به سعید فکر میکنم. در خواب میبینمش. و حالا برای دومین سالگردش باید بروم سر مزارش. اما هنوز باورم نمیشود که او مرده است. بخشی از سعید در من است.
انگشتانش خیلی ظریف بود. سریع میدوید. فیزیک را خوب میفهمید. باهوش بود. با هم خیلی میخندیدیم.
نمیدانم چرا مرد. البته تصادف کرد. ولی کسی مثل سعید نباید به این سادگی میمرد. نه نباید.
جنازهاش را دیدم. وقتی می شستندش، دیدم. وقتی در گور میگذاشتندش، دیدم. در هیچ کدام از این لحظات متاثر نشدم. اما دو سال است که هر روز به او میاندیشم. هر چه بیشتر میگذرد، کمتر میفهمم که چه اتفاقی افتاده است.
۱ فروردین به دنیا آمده بود و من آخرین بار دو روز قبل از روز تولدش، دیدمش. در آن روز از سعید چیزی خواستم، دوربینش را. قرار بود بدهد که نداد. من ازش ناراحت شدم و ناراحت ماندم. اما شش ماه بعد وقتی هنوز صبح بود و من در رختخواب، کسی آمد و خبر تصادفش را داد. خیلی مسخره بود.
همسر سعید آبستن بود که ما سعید را در داخل گور میگذاشتیم. ۱ فروردین پسر سعید به دنیا آمد. همان روز تولد سعید. اسمش هم سعید است. شبیه به خود سعید است. فقط یک بار دیدمش. وقتی بغلش کردم، انگار خود سعید بود.این آغوش را هرگز فراموش نمیکنم. نمیتوانم توصیفش کنم.
کسی هرگز ندانست که من چقدر به نبودن سعید اندیشیدهام. تا وقتی سعید بود من با او حرف میزدم، ارتباطم که با او کمتر شده بود، مینوشتم و هنوز مینویسم.
بوی تن سعید و عرقی که همیشه در کف دست داشت، هرگز فراموشم نمیشود. هنوز گیجم و میدانم که هرگز نخواهم فهمید که چه شد.
دیدگاهها
دوستِ تو نیازِ برآوردۀ توست.
کشتزاریست که در آن با مهر، تخم میکاری و با سپاس از آن حاصل برمیداری.
سفرۀ نان تو و آتشِ اجاق توست.. زیرا که گرسنه به سراغ او میروی و نزد او آرام و صفا میجوئی..
…
و هنگامی که او خاموش است… دلِ تو همچنان به دلِ او گوش میدهد؛
زیرا که در عالمِ دوستی همۀ اندیشه هاو خواهش ها و انتظارها بی سخنی به دنیا میآیند و بی آفرینی نصیب دوست میگردند..
…
هنگامی که از دوست خود جدا میشوی غمگین مشو؛
زیرا آن چیزی که تو در او از هرچیزی دوست تر میداری بسا که در غیبتِ او روشن تر باشد…
چنانچه کوهنورد از میان دشت کوه را روشن تر میبیند.. و از دریا ساحل را..
که در دوستی غرضی نیست جز ژرفا دادن به روح…
سعید نزدیک تر از همیشه در کنار شما حضور دارد و به اندیشیدنهای شما واقف است.
از آخرین روزی که موژان را دیدم چهار سال و سه ماه و سیزده روز گذشته است. و از آنروزی که امیدهایم برای دیدن دوبارهی او تبدیل به حسرت شد، هم همین مدت میگذرد.
با موزان ۱۵ سال زندگی کردم. زندگی به معنای واقعی.
در یک خانه زندگی میکردیم.از قبل از تولدش با هم بودیم. با هم درس خواندیم. دیکته شب می گفتیم .با هم بازی میکردیم. . شبهای بسیاری را با هم سپری کردیم، برای همه چیز …
با هم سفر رفتیم با هم پارک جمشیدیه و شبهای جمعه جردن و باز با هم بودیم…
باورم نمی شد که عزیزترین کس آدم بمیرد.
ولی موژان مرد… به همین سادگی. لعنتی. موژان مرد، من میخندیدم… برعکس “ویرو”…
همشه به موژان فکر میکنم. در خواب میبینمش. اما هنوز باورم نمیشود که او مرده است. بخشی از موژان در من است.
انگشتانش خیلی ظریف بود. قد بلندی هم داشت و موهای صاف و لخت. ریاضی را خوب میفهمید. باهوش بود. با هم خیلی میخندیدیم. بلند میخندید و من حرص می خوردم
نمیدانم چرا مرد. البته تصادف نکرد. کسی مثل موژان نباید به این سادگی میمرد. نه نباید.
جنازهاش را دیدم. وقتی می شستندش، دیدم. وقتی در گور میگذاشتندش، دیدم. در هیچ کدام از این لحظات متاثر نشدم. اما جهار سال و اندی است که هر روز به او میاندیشم. هر چه بیشتر میگذرد، کمتر میفهمم که چه اتفاقی افتاده است.
آخرین بار که دیدمش چند نفس عمیق کشید و مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد ، اکسیژن به مغز نرسید و کما…
۱۸ ساعت بعد روحش را دیدم که پرواز کرد
کسی هرگز ندانست که من چقدر به نبودن موژان اندیشیدهام. تا وقتی موژان بود من با او حرف میزدم، ارتباطم با او کمتر شده بود، این کار لعنتی و گرفتاریهای روحی …
امان از زندگی
بوی تن موژان و طوری که با محبت بغلم میکرد و گاهی حوصلهاش را نداشتم. هرگز فراموشم نمیشود. هنوز گیجم و میدانم که هرگز نخواهم فهمید که چه شد.
یاد این دوست گرامی
دوست وقتی دوست باشه حتی در نبودش هم اثرگذاره. خوش به حال ایشون که اراده و انگیزه “نوشتن” دوستش شده و خوش به حال شما که چنین دوستانی داشتید و خواهید داشت.
ایشون هم حتما سعید و سعادتمند بوده
……………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. ارادتمندم. سپاس از شما.
سلام
روحش شاد
رفاقت و دوستی به این میگن که تو و سعید داشتی.
نفس شروع زندگیست
عشق قسمتی از زندگیست
اما دوست خوب قلب زندگیست…
…………………………………………………………………………………………..
چواب: سلام. یاد سعید گرامی. بقای عمر شما.