هر دفعه که درگیر انجام یک فعالیت زمانبَر و نفسبُر هستم، پارادوکس عجیبی میان تفکرات شبها و روزها برایم ایجاد میشود.
در این هنگام، همه امیدهای روز تبدیل میشود به ترسهای شبانه و همه دورنماهای آینده تبدیل میشود به کابوسهای عجیب.
احتمال میدهم نتیجه همه کشمکشهای درونی این خواهد بود که پندارهای زجرآور، اندیشههای خلاق را تحت تاثیر قرار دهد و من بیش از پیش تسلیم سرنوشت شوم.
شاید دوران این دَوران پایان یافته و اشاراتی شکل گرفته که باید دریابم.
چیزی هست که نزدیک شده. حسش میکنم.
دیدگاهها
درود
ناظم حکمت در “سرود زندگی” میگه:
…
دوردستها جایی که نگاه را راه نیست
ماه باید در کار طلوع باشد
اما هنوز در میانه آسمان نیست
تا از میان برگها پایین خزد
و شانه های تو را روشن کند.
اما میدانم
نسینی با ماه، سر خواهد رسید
درختان به نجوا خواهندشد
…
و چقدر خوبه که روزها دارن طولانی میشن و به شبهای کابوسهای عجیب امان نمیدن😉🍀
…………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. قدرت امید دادن شما، قابل تحسین هست سیمای گرامی.
آنقدر اندوهم
که شادی در من مویه میکند
………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. جمله جالبی بود.