خاطرات شانزده سال

شانزده سال است که هر روز خاطراتم را می‌نویسم. هر روز و البته به طور مختصر.

امروز ۲۲ آذر است و من می‌خواهم بدانم در سال‌های گذشته و در چنین روزی چه کار کرده‌ام.

۱۳۸۷: تمام روز را در خانه بودم، کتاب خواندم و با اینترنت کار کردم.

۱۳۸۶: به عنوان راهنما، با تور و با گروه دوستدار آسمان به روستای “مصر” رفتم و آسمان کویر را در شب رصد کردیم.

۱۳۸۵: صبح به خبرگزاری میراث فرهنگی رفتم. برف آمد.

۱۳۸۴: صبح به پستخانه رفتم و کتابم (آموختن را نیاموخته‌ایم) را برای دوستم در سیرجان پست کردم. به “انتشارات فرهنگ معاصر” رفتم و با آقای دکتر کرمی قرار گذاشتم که کتاب “راهیاب استان فارس” را بنویسم (که نوشتم و تمام شد ولی چاپ نشده). کتاب “فریدا کالو” را که به دوستم قرض داده بودم، پس گرفتم.

۱۳۸۳: به شرکتی که در آن کار می‌کردم، رفتم (کار من در آن موقع، نصب تجهیزات و راه‌اندازی سیستم‌های ماهواره‌ای – مخابراتی بود).

۱۳۸۲: به شرکتی که در آن کار می‌کردم، رفتم و با همکارم بحثم شد (اسم شرکت “کفا سیستم” بود).

۱۳۸۱: جمعه بود. کمی برف بارید.

۱۳۸۰: به محل کارم که در تقاطع خیایان امیرآباد و جلال آل احمد بود، رفتم (وظیفه‌ام نگهداری و پشتیبانی از اینترنت پرسرعت بود).  دو نفر از دوستانم به دیدارم آمدند و برای خرید کامپیوتر راهنمایی‌اشان کردم. دوستی به نام افشین به منزل ما آمد.

۱۳۷۹: صبح به محل کارم رفتم (در این وقت در شورای نگهبان کار می‌کردم. به عنوان کارشناس کامپیوتر و شبکه). برای افطار به محل دبیرستانی که در آن درس می‌خواندم، رفتم و دوستان دوران دبیرستان را دیدم (ارتباط من با دوستان دبیرستانی و معلمانمان هرچند کم شده ولی ادامه دارد). در آن روز فهمیدم که یکی از دوستانمان به نام حمید قدیانی قرار است برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس به آمریکا برود (او رفت و بعد از آن یک مرتبه دیگر که به ایران آمده بود، دیدمش). در این روز متنی نوشته‌ام. گفتگویی با خدا بود.

۱۳۷۸: در این وقت در شرکتی به عنوان “داده پردازی خراسان” کار می‌کردم. در این شرکت ابتدا کارشناس کامپیوتر و بعدها به عنوان مدیر آن‌جا بودم. در این روز با یکی از همکارانم (مرد) در مورد رفتار نامناسبش با یکی دیگر از همکارانمان (خانم) صحبت کردم.

۱۳۷۷: به شرکت “داده پردازی خراسان” رفتم. همچنین به شرکت یکی از همکلاسی‌های دانشگاهم سر زدم. به دانشگاه رفتم. ۱۹۰۰۰ تومان بابت دوخت یک کت دادم (این کت سبز رنگ را با این‌که نمی‌پوشمش، هنوز دارم. یادگار یک ماجرای احساسی بسیار عمیق است). خواهرم و دخترش به خانه ما آمدند.

۱۳۷۶: در دفترم نوشتم که نمازم قضا شد (آن موقع نماز می‌خواندم). در مسیر رفتن به دانشگاه، تصادف کردیم و راننده آن اتومبیل وانت برای من و دوستم چاقو کشید و البته فرار کرد. کسی را که دوست می‌داشتم، دیدار کردم. حمید حسین‌پور، یکی از دوستان خانوادگی‌امان به خانه ‌آمد. به باشگاه رفتم و ورزش کردم. (از شش سالگی هر روز ورزش می‌کردم تا این‌که پایم را جراحی کردم و بعد از آن فقط گاهگاه ورزش می‌کنم. در سال ۱۳۷۲ سه مرتبه پایم را عمل جراحی کردم.)

۱۳۷۵: یکی از دوستانم به نام “محمد پیری” به خانه ما آمد.

۱۳۷۴: امتحان میان‌ترم زبان انگلیسی در موسسه “سیمین” داشتم. (چندین سال در این موسسه زبان انگلیسی یاد می‌گرفتم)

۱۳۷۳: امتحان مصاحبه زبان انگلیسی در موسسه “سیمین” داشتم. یکی از دوستان پدرم به نام حشمت جعفری، از بابل به خانه ما آمد. من و یکی از دوستانم به نام فرهاد (حالا یادم نیست که چه کسی بود) به منزل دوست مشترکی به نام “محمد پیری” رفتیم.

۱۳۷۲: من و دوستی به نام “احمد یزدانی” با هم نهار خوردیم به قیمت ۲۰۰۰ تومان (این دوست هنوز هم هست، هر چند که کم می‌بینمش. او از دانشگاه انصراف داد و به سرعت از لحاظ مالی رشد کرد. سرمایه او اکنون میلیاردی است و برای خودش یک امپراطوری دارد)

دیدگاه‌ها

  1. شبلي

    ممکن است در همه روزها سال ها آدم موفقی در کار باشی اما در شب های سرد زمستان می توانی موفقیتت را در آغوش بگیری و آسوده بخوابی؟؟؟؟

  2. محمدرضا رحیم پور

    آرش جان خوبی؟ خیلی وقته ازت خبری ندارم. خوشحالم که این وب سایت باعث شد دوباره یادت در خاطرم زنده شه. راستی از خاطراتت با من در عسلویه هم بنویس. یادمه یه بار یه صحبت طولانی با هم داشتیم سر اینکه من میگفتم آدم باید در محیط کار ارزش خودش رو به اثبات برسونه ولی تو معتقد بودی که ارزش ها خودشون در طول زمان مشخص میشه. راستش رو بخوای امروز من جواب قطعی برای این موضوع ندارم!

    موفق باشی
    ……………………………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. خوبی؟ خوشحال شدم و به امید دیدار.

  3. سیما سلمان زاده

    منم زبان رو‌ در مؤسسه سیمین خوندم😁
    ………………………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. زنده باد.

  4. لیلا

    سلام
    چقدر خاطره و جالب اینکه سالهایش هم یادت بوده
    من تو این خاطره ها نبودم حسودیم شد شوخی نمیکنم .
    اگر باهات دعواو بحثم میشد شاید تو خاطره هات جایی داشتم.
    ………………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. محبت داری.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *