تهرانی‌ها از کمبود مراکز تفریحی به شدت رنج می‌برند

کافی است تصمیم بگیرید تا در روزهای پنج‌شنبه و جمعه برای یک کوه‌نوردی ساده به دربند و درکه بروید تا به جای طلب آرامش با سلب آسایش روبرو شوید. کافی است در پنج‌شنبه و جمعه شب‌ها از خانه بیرون بروید تا با ترافیک پر دردسر خیابان‌ها و شلوغی زجر‌آور پارک‌ها و صف طولانی سینماها و ازدحام بیش‌ از حد رستوران‌های خارج شهر مواجه شوید. قبل از پرداختن به بقیه‌ی متن باید اذعان کنیم که این تراژدی تنها گریبان‌گیر شهر تهران نیست، بلکه کمابیش این فاجعه‌ (ترجیح می‌دهم به جای واژه‌ی مساله یا مشکل از لفظ فاجعه استفاده کنم) را در تمام شهرهای ایران و به خصوص در شهرهای توریستی و شهرهای بزرگ شاهد هستیم.
در واقع، در آن هنگام که به فکر ساخت بناهای بلندمرتبه و قطع بی‌رویه درختان و از بین بردن فضاهای سبز و تولید اتومبیل به عنوان افتخار ملی بودیم، هرگز به این معضل نمی‌اندیشیدیم که چه فضایی برای زندگی طبیعی همشهریان و هم‌وطنان باقی خواهیم گذاشت. کما این‌که هنوز هم در این اندیشه نیستیم.
بگذارید به یکی از شهرک‌های به دور از مرکز شهر تهران اشاره کنیم که جمعیت آن از حدود ۳۵ سال پیش تاکنون اضافه نشده است ( از آن‌جا این مطلب را می‌دانیم که در این شهرک بنای جدیدی ساخته نشده است)، با این حال تعداد اتومبیل‌هایی که هر شب در پارکینگ‌های این شهرک پارک می‌شوند، شاید ۱۰ برابر ۱۰ سال پیش باشند. این بدین معنی است که احتمالا رشد تولید اتومبیل‌ها با رشد جمعیت در ایران همخوانی ندارد.
از طرفی در این شهرک یک پارک کوچک برای قدم زدن و ورزش کردن اهالی وجود دارد. و از آن‌جا که شهرک مورد نظر در نقطه‌ای از تهران قرار دارد که یکی از ورودی‌های هوای تهران به شمار می‌آید و به همین جهت هنوز از بقیه نقاط تهران خوش آب و هواتر است، پارک این محل در شب‌های روزهای تعطیل محلی برای پیک‌نیک شهروندان تهرانی است. این شهروندان ساکنان محل نیستند بلکه از مناطق دیگر به آن‌جا می‌روند. مشکل این است که گاهی تعداد افرادی که از این پارک استفاده می‌کنند چنان زیاد است که ورودی این شهرک پر از اتومبیل و فضای اطراف مملو از آلودگی صوتی می‌شود که البته نارضایتی ساکنان شهرک مذکور را در بر دارد.
نمونه‌ی این شلوغی و فشار بیش از حد به محیط را در بسیاری از نقاط دیگر تهران هم می‌توان مشاهده کرد. به عنوان یک مثال روشن‌تر، کافی است ساعت ۲۱:۳۰ یک شب جمعه‌ی تابستان به پارک چیتگر بروید و شاهد صف یک‌کیلومتری از اتومبیل‌ها پشت در ورودی پارک باشید. ناگفته می‌توان حدس زد که داخل پارک چقدر شلوغ است. همین شلوغی را در مسیرهای منتهی به شهرهای شمالی کشور و در خود شهرهای شمالی در روزهای آخر هفته‌ هم شاهد هستیم. 

این‌ها به این معنی است که شهروندان تهرانی برای گریز از انواع مصائب و آلودگی‌های زندگی شهری به دنبال مفری هستند که بتوانند حتی برای ساعتی آرامش خاطری بیابند. اما از یک طرف تعداد و مقدار محیط‌های فرهنگی و طبیعی برای استفاده از شهروندان تهرانی (همان طور که ذکر شد در بسیاری از شهرها چنین مشکلی وجود دارد) به هیچ روی کافی نیست و از طرف دیگر، شهروندان برای استفاده از طبیعت آموزش ندیده‌اند. آن‌ها هرگز به این موضوع نمی‌اندیشند که یک محیط طبیعی چه مقدار گنجایش دارد و می‌تواند پذیرای آن‌ها باشد. هرکسی فقط در این فکر است که داخل شود و استفاده کند. شهروندان حتی برای نگهداری فضاهای سبز و محیط‌های طبیعی هیچ‌گونه دغدغه‌ی خاطری ندارند. در همین پارک چیتگر شهروندان با اتومبیل خود از جاده‌ی آسفالت خارج می‌شوند و تا نزدیک درختان می‌روند و اتومبیلشان را در همان یک قدمی خودشان پارک می‌کنند. یا در فضاهای چمن‌کاری شده، با اتومبیل داخل می‌شوند و آتش را بر روی چمن‌ها روشن می‌کنند و بقیه‌ی داستان.
امروز شهروند تهرانی که در خیابان‌های مرکز شهر قدم می‌زند، نگاهش کمتر به فضای سبز می‌افتد. با وجود بناهای بلندی که در همه جا سر به فلک کشیده‌اند، دیگر نام البرز را فراموش کرده و کوه را نمی‌بیند. رودخانه‌ای در کار نیست و زیبایی‌های شهری هم به ندرت دیده می‌شوند. هر روزه پیاده‌روهای تهران عوض می‌شوند و گرد و غبار خوشامدگوی کسانی است که پیاده راه می‌روند. از جوی‌ها بوی تعفن به مشام می‌رسد. موش‌ها فاضلاب‌ها را تسخیر کرده‌اند و الی آخر.
شاید از این منظر بتوانیم میدان فردوسی را نماد شهر تهران قلمداد کنیم. جالب است که دقیقا به همان سمتی که نگاه مجسمه‌ی فردوسی به آن سو است ساختمان بلندی که هیچ‌گونه تناسبی با ساختمان‌های دور میدان ندارد، سربرافراشته است. نام این ساختمان را برای یک خودفریبی بزرگ، برج شاهنامه گذاشته‌اند. بله، این می‌تواند نماد شهر آشفته و آفت‌زده تهران باشد که افق دید سراینده شاهنامه را با برجی به نام شاهنامه کور می‌کنند.

اما از این ها که بگذریم، شاید باید نگران این موضوع باشیم که تهرانی‌ها در آینده‌ای نه چندان دور، دچار نوعی Claustrophobiaی جمعی (مرض ترس از فضاهای تنگ و محصور) بشوند یا این‌که شده‌اند. شاید بگوییم که هیچ یک از شهروندان تهرانی از فضاهای تنگ شهر تهران نمی‌ترسد اما نمی‌توان استرس حاصل از آن را نادیده گرفت.
در واقع برای هر شخصی که در شهر یا روستا یا حتی خانه‌ای زندگی می‌کند، مقداری فضا به عنوان حریم شخصی مورد نیاز است. این حریم شهری برای شهروندان تهرانی وجود ندارد. شهروند تهرانی در خیابان با ازدحام اتومبیل، در پیاده‌رو با ازدحام آدم‌ها و در محیط‌های فرهنگی و تفریحی با ازدیاد جمعیت مواجه است. این که تهرانی‌ها در رانندگی عجله دارند و همه در این فکر هستند که زودتر از دیگری از چراغ قرمز عبور کنند و …، حکایت‌های ناگفته‌ای از ترس‌ها و استرس‌هاست که به نظر می‌رسد بتوان برخی از دلایلش را در تنگنای فضای شهر تهران جستجو کرد. شاید اندکی غیر واقعی و غلو آمیز به نظر برسد، اما رفتار همشهریان تهرانی نگارنده را به یاد داستان «آدم‌کش‌ها» نوشته‌ی «ارنست همینگوی» می‌اندازد. پیشنهاد می‌کنم که طراحان فضای شهر تهران، این داستان را بخوانند و رابطه شخصیت‌های داستان را با ساکنان شهر تهران بررسی کنند. آن‌گاه شاید شباهتی میان محیط غذاخوری داستان با شهر تهران بیابند و برای فاجعه‌ی کمبود فضاهای تفریحی و فرهنگی اقدامی مثبت انجام دهند.

آرش نورآقایی

دیدگاه‌ها

  1. ...

    این فاجعه ای که می گویی در خیلی جاهای دیگر هم دیده می شود. مثلاً در کرج در روزهای تعطیل باید از خیر جاده چالوس گذشت مگر اینکه صبح خیلی زود بتوانی به سمت مقصدت راه بیفتی. صف طولانی ماشین ها تا رستوران معروف میرزایی و ترافیک وحشتناکش خنده آور و در عین حال عصبی کننده است. انبوه آدمهایی که حقیقتاً برای “شکم چرانی” به اینجا می آیند. دیروز کنار جاده به انبوه آدمها که نگاه می کردم به فکرم رسید تحقیقی در زمینه “مفهوم سفر برای ایرانیان امروز” داشته باشم با یک گزارش تصویری جانانه. البته خلاصه اش می شود این: “رسیدن، نشستن، کباب، ورق، صدای آب و جای خواب”! روستاهای برغان و آتشگاه هم همین وضعیت را دارند. وضعیتی مشابه تنگه واشی. دیگر این روزها با دوچرخه هم نمی شود از لابلای ماشین هایی که به سمت روستای برغان می آیند، رد شد. این را هم بگویم که اکثر این مردمی که به اینجا می آیند ساکن تهرانند. این را از روی پلاکهای ماشینشان می گویم. ما سفر رفتن و گشت و گذارمان هم مثنوی هفت من کاغذ است. تهرانی ها رنج می برند اما معضلات ناشی از رنجشان گریبان گیر ساکنین کرج تا شمال کشور شده است.

  2. سمیرا یحیایی

    متاسفانه من خبر دارم که بچه های شهرسازی و مشاوران مناطق به شدت دارند پا فشاری می کنند که تراکم داده نشه و بسیاری از جاها از ورود اتومبیل ها که کم کم دارند اولویت حیات رو تسخیر می کنند گرفته بشه اما متاسفانه عناصر دولتی تر همه کاری برای از بین رفتن حتا دره های زیبای تهران می کنند بابا اصلا یه سری به میرداماد بزن رودی به اون زیبایی که از بالای میرداماد می یاد و هوا رو حتا عوض می کنه رو روش یه پاساژ بستن و ردو گنداب شده و بوی لجن می ده چرا چون شهرداری از پاساژ پول در میاره اما از رود پولی در نمی یاد.!!!! البته ما که دیگه تعجب نمی کنیم…
    شهری که باید از جنوب ساخته می شد و بلند سازی در جنوب می شد از شمال ساخته شده دوست عزیز کوه ها و رودها رو پنهان کردن و هی برج می سازن…هرچند تهران غنیمت دره ها بود ……اما همه چیز رو از دست داده ایم آرش جان حتا همون کنج های ذهن مون رو….کی باورش میشه ما می تونستیم تو تهران بهترین آب و هوا رو داشته باشیم و بهترین چشم اندازهارو؟ دیگه وقتی رحیم مشایی هم معاون شد و همه چی تکمیل .

  3. فرهنگيان

    س…
    آنچه گفته شد مربوط می شود به حال. هنوز هم می شود به وجود چند درخت سبز، چند تپه ،چند جوی و … دل خوش کرد، فردا را بگو……………….
    موفق باشید

  4. شراره

    خوب شد” میرزادۀ عشقی” تا اکنون زنده نماند وگرنه چه جوابی میتوانست در مقابل شعری که آن را در همین قرن (خورشیدی) سروده است بدهد…!!!!!

    اوایل گل سرخ است و انتهای بهــار / نشسته ام سر سنگی، کنار یک دیوار
    جــوار درۀ دربــند و دامــن کهســار / فضای شمران، اندک ز قرب مغرب تـــار
    … هنوز بُــد اثر روز، بر فراز اوین…

    نمــوده در پسِ کُـه آفتــاب، تــازه غــروب / سوادِ شهر ری از دور نیست پیدا خوب
    جهان نه روز بُوَد در شُمَر نه شب محسوب/ شفق ز سرخی، نیمیش بیرق آشوب
    … سپس ز زردی، نیمیش، پردۀ زرین…

    چـو آفتاب پسِ کوهـــسـار پنهـان شد / ز شرق از پسِ اشجار، مه نمایان شد
    هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد / جهان ز پرتو مهتاب، نور باران شد
    …چو نو عروس، سفیداب کرد روی زمین…

    جهان سپیدتر از فکرهای عــرفانی است / رفیق روح من، آن عشق های پنهانی است
    درون مغزم از افکار خوش، چراغانی است/ چرا که در شبِ مه، فکر نیز نــورانی اســت
    …چنان که دل شب تاریک است و حزین…

    نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز / به هرکجا که کند چشم کار، چشم انداز
    فتـــاده بر سرِ من فکـــرهـای دور و دراز / بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
    …فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین…

    فکــنده نــورِ مه از لابه لای شاخۀ بـــید / به جوی بار و چمن زار، خال های سپید
    به سان قلبِ پر از یأس و نقطه های امید/ خوش آن که دورِ جوانی من شود تجدید
    …ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین…

    درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن/ تمــام خطۀ تجریش سایه و روشن
    ز سایه روشن عمــرم رسید خاطر من / گذشته های سپید و سیه ز عیش و محن
    …که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین…

    به ابر پاره چو مــه، نورِ خویش افشــانَد / نظیر پنبۀ آتش گرفته می ماند
    ز من مپرس که کبکم خروس می خواند/ چو من ز حسن طبیعت که قدر می داند
    …مگر کسان چو من مو شکافِ نازک بین…

    حباب سبز چه رنگ است شب ز نورِ چراغ؟/ نموده است همان رنگ، ماه منظر باغ
    نشــان آرزوی خـویـــش، این دل پـــر داغ / ز لابه لای درختان، همی گرفت سراغ
    …کجاست آن که بیاید مرا دهد تسکین؟…

  5. م.ق

    سلام مطالب زیادی از شما در باره با صنعت جهانگردی خواندیم با سپاس امیدواریم موفق باشید و با امید به رشد روز افزون این صنعت در ایران عزیز

  6. سیما سلمان‌زاده

    حکایت همچنان باقی است…
    …………………………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. بله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *