امروز احتمالا سانتورینی را ترک میکنم. اینکه به کجا میروم را هنوز نمیدانم. باشد بعد برایتان میگویم.
اما حالا، از خواب بیدار شدهام، صبحانه خوردهام، کنار استخر نشستهام، صفحهی مدیریت سایتم را باز کردهام و میخواهم کمی از احساسم را بدون دوربین و قدم زدن و گشت و گذار در شهر برایتان بنویسم.
شهر آرام است و خورشیدی که همهی باشندگان این شهر انتظار دارند تا در ساعتی خاص بر مسلخ هر روزهاش حاضر باشد و خود بمیراند و اینها ببینند، آن بالا، نه خیلی دور، گاهی پشت ابری میرود و گاهی تند، خیلی تند، میتابد بر سطح آب این استخر کوچک.
و اما من بعد از سردرد شدیدی که دیشب تجربه کردم حالا خوبم. خوب. اکنون بیست روزی که گذشت را به یاد میآورم. در این مدت دانستم در کشوری که من در آن زندگی میکنم، چنان اندیشهها محدودند که تو به هر راهی که روی، محکومی. در این لحظه من نه دچار غربزدگیام و نه دچار هیجان کشف. اما میدانم که ما در ایران سعی داریم با کتاب و ماهواره و اینترنت از هر راهی که شده خود را با جهان امروز منطبق کنیم، یا حداقل از اوضاع آن با خبر شویم. و بدین سبب خود را همتا و همارز دیگران میپنداریم. اما مَثَل ما، مَثَل کسی است که هر روز کتاب یادگیری فنون شناگری را میخواند، اما هرگز شنا نکرده و البته ادعا دارد که در شناکردن تواناست.
نه، ما با خواندن ترجمههایی از نوشتههای اندیشمندان، و با دیدن صحنههایی که کادر بستهی دوربینها نمایش میدهند، اندکٍ ناقصی را از جهان پیرامون درک میکنیم، چنان که من هم اندک درک ناقصی دارم اکنون. اما فقط دانستهام که ناچیز است دانستههایمان. ما نه تنها همهی شهروندان شهرهای کشورمان را به صفتی مذموم منسوب میکنیم، بلکه سعی داریم این مورد را به مردمان دیگر کشورها هم بچسبانیم. فکر نمیکنم که این یکی دیگر ربطی به اختلاف برانگیزی استعمارگران داشته باشد، ما خود اینگونهایم. چه باور کنیم، چه نکنیم.
فشار مذهب و بار سنگین تمدنی که در همه حال از آن میگوییم، چنان روحمان را تسخیر کرده و در برگرفته که در همه حال در اندیشهی مرکزیت خودمانیم. ما خوشبختی را نمیشناسیم و به آن پشت پا میزنیم، چون دنیا زندان مومن است. بهترین وطنپرستان ما در این اندیشهاند که ایرانیها چه کاری را برای اولین مرتبه در دنیا انجام دادهاند و چه چیزی را برای اولین مرتبه ساختهاند و …. اینجا از چنین فخرفروشیهای بیاساس خبری نیست، هر چه دارند را رو کردهاند و ناگفته میگویند که این گوی و این میدان. ما هر وقت مینالیم، از این مینالیم که وااسفا، هر کس و ناکسی به ما هجوم آورده و دلیل عقبماندگی ما آنهایند. و هرگز نمیگوییم که بیشینه (البته نه همهاش) افتخارات هخامنشیها و ساسانیها و صفویها، در کشورگشایی و خونریزی بوده است. چرا ما همهاش مظلومنمایی میکنیم، چنانکه امروز هم دولتمردان ما میکنند. هیچ کس در یونان به من نگفت که تو اهل ایرانی و اهل پرشیا و پدران تو به کشور من حمله کردهاند و چنین و چنان. اما من همیشه در کشورم این را میشنوم که اسکندر گجسته چهها که نکرد با تخت جمشید.
از اینها که بگذریم، اینها پول را میشناسند، چنان که انسان را و چنانکه خوشبختی را. هیچ یک فدای هیچ یک نیست. اینجا در ساحل، زنان بدون سینهبند را کسی با چشمهایش نمیدرد. اینها عریان به ساحل نمیروند که ببینند یا دیده شوند. برای اینکار به کافه میروند و آدمیت را آنجا تجربه میکنند.
در پاریس متوجه شدم که یک روز در هر ماه، موزهها برای هر کسی رایگان است، پس هر فقیری میتواند به موزه برود. در پاریس به افراد بیخانمان مکان میدهند و با اینحال این مستمندان از رفتن به چنین مکانهایی اکراه دارند، چون آزادیاشان را بیشتر میپسندند.
اینجا ثروتمندان زندگی بهتری دارند اما فقیرها از زندگی خوبتر از زندگی ما، محروم نیستند. این جا طبیعت ارج دارد، آب محترم است، سگ شخصیت دارد و …
باید بروم. دیر شده…
دیدگاهها
سلام
وقت به خیر. امروزخیلی اتفاقی نوشته های شما رو خوندم. راستش اولین باره که مشتاق شدم نظری برای کسی بنویسم. اصولا من با اینترنت دوست نیستم و فقط ضرورت کاریم منو به این دنیای مجازی می کشونه. علاقه شما به سفر که تنها اشتیاق و شور من تو زندگیه، برام جالب بود. در ضمن از تصاویر روستای سور(بناب) برای یکی از تحقیقام استفاده می کنم. شاد باشید
همه اینها به خاطر این است که آنها انسان را خوب شناخته اندو البته متاسفانه ما در انسان شناسی هم ادعای زیادی داریم.مولانا برای ماست ولی انسان شناسی مولانا برای آنهاست
واقعا انسان متحیر می شود
سلام ، وقت بخیر
شما درست میگید . ما (ایرانی جماعت) ادعای چیزهایی را داریم که خودمون از آن بی خبریم و نمیدانیم این تاریخ و فرهنگی که ما از آن دفاع میکنیم تا چه حد به واقعیت نزدیکه و اصلا باید به آن افتخار کنیم یا نه!
به قول شما همین خونریزیهایی که از دورۀ هخامنشی به بعد به بهانۀ کشور گشایی و جهانی کردن عدالت صورت گرفته، زندگیه پادشان ایرانی و زندگیه مردم عامی از گذشته تا کنون ، پیشینۀ دین ما از گذشته تا حال و … ،همه و همه جای شک دارند.
من به شخصه هنوز نفهمیدم که واقعا باید به چه چیز کشورم افتخار کنم! هر چه بیشتر می خوانم هم بدتر میشه. همۀ ما ها وطنمون رو دوست داریم، اما وطنی که نمیدانیم مایۀ فخر است یا سرشکستگی! لا اقل من اینطور فکر میکنم .
آرزوی سفر خوشی براتون دارم
موفق باشید
چرا همش قسمت خالی لیوان رو می بینید اون هم از قسمت های خالی لیوان دارند ولی مطمئن باشید هیچ وقت هیچ کشوری برای جذب توریست اونا رو رو نمی کنه که.شما ظاهر خوب رو دیدید و نقاط منفی به چشمتون نمی یاد .
ولی خدا وکیلی شماها هم جای هخامنشیان بودید برای رسیدن به اهدافتون چه درست چه غلط خونریزی نمی کردید کشور گشایی نمی کردید .؟
“ترحم به خویشتن” یکی از بدترین صفت هاییه که آدما می تونن دچارش بشن. متاسفانه ماها اغلب در حد خطرناکی این ننگ رو به دوش می کشیم.
من باهات کاملن موافقم! نمی دونم چرا آدمهایی مثل این چند نفر که قبل از من نظر دادن فکر می کنن حرفهایی نظیر اونچه رو که خودشون نوشتن به فکر ماها نمی رسه ؟ و ماها فقط بیمارگونه منتقدیم و فقط کارمون در دنیا کشف نیمه های خالی لیوانها بوده!؟
سلام.با بخش عمده ای از صحبت هات موافقم.این که ما همیشه به گذشته خودمون افتخار می کنیم و دربند اون گرفتاریم…این که پدران ما چه بودند و چه کردند چه اهمیتی داره وقتی گفتار و کردارشون نقش چندانی در زندگی امروز ما نداره.یه آلمانی می تونه بگه کانت و هگل،چه کردن و چه گفتن اما مولانا و بوعلی سینا در زندگی ما،چه تاثیر عمیقی گذاشتن…
اونچه مردم ما بهش پایبندند سنته نه مذهب وگرنه کلی روایت وجود داره که”به پدران خود افتخار نکنید،مرد آن است که امروزش بهتر از دیروز باشد” و” مملکت با کفر باقی می مونه و با ظلم نه” و ” هرکس دنیا رو نداشته باشه آخرت رو هم از دست می ده” …بگذریم همه چیزمون شبیه به اصله…شبه مذهب،شبه تمدن،شبه روشنفکر
دوباره علما نظر دادند.مشکلتون اینه که همیشه میخواهید
کسی رو که اون بالاست یا تاییدش کنین یا ردش. به اصل مسئله هم کاری ندارید.
مثلا توجه کنید به نوشته ی فرهنگیان. ایران مونده رو دستش نمیدونه باهاش فخر بفروشه یا بزنه تو سرش.زهره هم که از زیر بته عمل اومده گذشته براش مهم نیست.(مثلا راهنماست) به مسافراش چی نشون میده؟؟؟؟………
وطن هیچوقت نمی تونه مایه سرشکستگی باشه بلکه این انسانها هستند که مایه سر افکندگی یا افتخارند.
وطن نعمتی است که در اختیار انسانها قرار گرفته
چقدر خوبه حالا که میخواهیم به قلمرو دموکراسی قدم بگذاریم به نظرات کسانیکه مخالف ما هستند با نهایت احترام نگاه کنیم ……………هنوز خیلی راه داریم….
با شما موافقم آقای نورآقایی..ما خود اینگونه ایم
کلید موفقیت : آنها رشد کرده اند و ما همچنان این اجازه را به خود نمی دهیم
سلام … اینجور متناتونو خیلی دوس دارم … مرسی
سلام،من نظر خاصی در مورد حرف های گفته شده ندارم،ولی یه چیز رو میدونم که عاشق ایرانم واگر ایران روازم بگیرن خلاء بزرگی توی زندگیم احساس میکنم،و همۀ ایرانیهارو در کنارسایرمردم دنیا دوست دارم ونمی دونم به این احساس چی میگن که اگر یه ایرانی و یه نفر از کشور دیگه ای جلوی روم قرار بگیرن، در نگاه اول فرد ایرانی رو خیلی بیشتر دوست دارم.امیدوارم بهتون خوش بگذره ،آقای نورآقایی.
متاسفانه عکسهای میکونوس و دلوستون قابل دسترسی نیست.
من فکر می کنم دلیلش انسان شناسی قوی آنهاست که البته متاسفانه کشور ما در این
زمینه هم مانند دیگر عرصه ها ادعای بیشتری دارد
mosakeni to
xeili aroom misham ba neveshtehat
درباره متنی که نوشته ای، جز سکوت، واکنش دیگری ندارم…
اما همیشه گفته ام و این بار هم تکرارش می کنم و آن اینست که: مملکت ما “کارشناس”
و “حرّاف” و “تنبل” و “خائن” زیاد دارد و داستانش، داستان “خانه ی هفت کچل” هاست.
طول می کشد، تا ما از این سطحی که درش جریان داریم، به عمق و شکوفایی برسیم، چون ما چشم دیدن چیزی را که مطابق میلمان نباشد، نداریم. ما در این مملکت هر روز یک دیکتاتور، به دنیا می آوریم. می خواهیم بیشترین جا را به خودمان اختصاص بدهیم چون از تقسیم و تسهیم می ترسیم. حتی برای غذا خوردن هم خنده داریم، آنقدر جنگ و قحطی و ترس از گرسنگی در نسل های ما نهادینه شده که تا می توانیم می خوریم که خدای ناکرده گرسنه نمانیم و خیلی چیزها، خیلی چیزها، خیلی چیزهای دیگر که تو تفاوتشان را داری می بینی…
یاد شعر اخوان می افتم که می گفت: ببینم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ و من از تو می پرسم: آیا همین رنگ است؟
روز یا شب؟ نه ای دوست، غروبی ابدی ست…
مراقب خودت باش.
باز هم میگم
” خدا قوت آرش جون ”
و اینکه
باهات موافقم
و دیگر اینکه
باهات موافق نیستم
شاد باشی
سلام
http://www.aftab-yazd.com/textdetalis.asp?at=10/5/2009&aftab=8&TextID=106198
از این دست اخبار بسیار می خوانیم و می گذریم اما درد وجود این اندیشه و باور در میان اکثریت مردم است. جمود و بستگی و تعصب در افکار اکثریت حتی افراد به ظاهر روشنفکر و فرهیخته!
ما باید آزاد اندیشی را یاد بگیریم و این مسیری طولانی است.
سال های طولانی کار فرهنگی و خون دل می خواهد….
جای نشستی با این محتوا خالیاست…
………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. چراکه نه.