نه، موضوع به همین سادگی نیست. من احساس عمیقی دارم از وقوع یک متلاشی شدن از درون. من لحظههای دهشتناک یک غریق را میبینم.
من این روزها گریهام، فریاد است. فریادم سکوت. سکوتم خشم. خشمم تحقیر…و میبینم که تحقیرم مسخشدگیام را به دنبال دارد. مسخشدگیام تداوم دارد. این تداوم مرا بیهویت میکند. بیهویت. بیهویت. بیهویت. من دیگر انسان نیستم.
من روزگاری یک ایرانی بودم. من روزگاری یک انسان بودم. من روزگاری یک انسان ایرانی بودم. اما در این روزها میاندیشم که چگونه یک انسان میتواند ایرانی باقی بماند. در این روزها میاندیشم چگونه یک ایرانی میتواند انسان باقی بماند.
احتمال دارد که من دیگر حتی نیاندیشم.
دیدگاهها
با سلام
انسان حیوان بیمار است. انسان بیمار است چون اجتماع او را در تگنا قرار میدهد و با قراردادهای خود آزادیهایش را از او میگیرد.
این یک نقطه عطف می تواند باشد، زیرا فرصتی است برای یک جهش درونی، به شرط آن که غریق به خودش بیاید و به جای تسلیم شدن، با نهایت تلاش خود را به سطح آب برساند. بعد از آن زندگی را جور دیگری خواهد دید.
به خاطر داشته باشیم که این «عروس هزار داماد» مسیری طولانی تر از عمر هر کدام ما طی کرد ه و پیش رو دارد.
انسان ها گاه مطیع سرکشی خویشتن اند. گاه سرکشی خود را با عبور از واقعیات عیان می کنند که این عبور گاه معنای انکار دارد و او را به ورطه ی نابودی می برد اگر عقل را با تکبر بخواباند. گاه از واقعیات عبور می کند چون سرشت اصیل خود را شایسته ی واقعیتی حقیقی تر و والاتر می داند و به ریسمان عقل چنگ می زند تا خود را به ساحل برساند.
تاریخ پر است از این متکبران سرکش شکست خورده و زیادند عاقلان بلند پرواز روشنگر. کجای تاریخ آیندگانمان می نشینیم ، اختیار ماست و قضاوتش سهم زمان.
وای بر ما که در این روزگار تاریخ را هم که گواه هویت است، به بازی می گیریم!
salam omid ke kelase khooi gozaroonde bashin mikhastam biam estefade konam ama joor nashod dafee baad ham khabar konin khosh hal misham!
سالها پیش شاملو در جایی سروده بود:
نه تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت وجود تو
کز سرانجام خویش
به تردیدم می افکند
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر به گلوگاهشان نهند……
من این شعر را اصلاح کرده ام:
نه تردیدی بر جای بنمانده است
حتا قاطعیت وجود تو
کز سرانجام خویش به تردیدم افکند……
و گاه و بی گاه با خودم زمزمه اش می کنم.
روزی در خواب دید که تبدیل به پروانه ای شده
و گلبرگ گلی را لمس میکند
و زندگی را شهد آن گل میداند
از خواب برخاست
یادش آمد که مردی بوده به شکل یک انسان
شک کرد:
“آیا من انسانی هستم که در خواب خود را پروانه می بینم
یا پروانه ای که در خواب خود را انسان می بیند؟!”
انــدیــشــه ی خود را از دست داد…
هنـــــــوز دارد فکر میکند:
“آیا پروانه هست!
یا انسان!”
سلام
تجربه ای که از نجات دادن یک غریق دارم به من می گوید که باید برای چرایی غرق شدن جوابی پیدا کرد در این صورت مغز به طور خودکار راه حل نجات غریق را هم پیدا می کند.
وقتی که در مراحل بحرانی مثل بحران ملیت، بحران مذهب و حتی بحران هویت انسانی خود هستیم به نوعی سردرگمی دچار می شویم
“چرا اینگونه شدیم” سوال بسیار مشکل اما مهمی است که باید به آن جواب دهیم وگر نه همه زندگی خود را و در مجموع همه آنچه به دست آورده ایم را بدون اینکه بخواهیم فنا خواهیم کرد.
و این داستان ادامه نداشته و نخواهد داشت…
……………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. نمیدانم.
سلام
همیشه تو آسمون از یک ارتفاعی به بعد دیگه هیچ ابری وجود نداره…
پس هر وقت آسمونت ابری شد،
با ابرا نجنگ !
فقط کمی اوج بگیر…
در ضمن تو آفریده شده ای که بیاندیشی اونم از نوع زیبا
……………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. جملهی خوبی بود. سپاس.