چابهار، بازرگانی است ایستاده بر کنارهٔ دریای عمان. دستار حریرش را بر دوش دارد و باد بر صورتش بوسه میزند. سینهٔ پهن و دستان بازش خوشامدگوی موجهاست و رنگ قهوهای چشمانش، ترکیبی از آبی دریا، زردی خاک و صورتی لیپار، و نفس گرم و مرطوبش با تپش آرام و منظم قلبش، همگام.
جامهای سفید بر تن دارد، شعری بلوچی زیر لب زمزمه میکند و به طلوع مینگرد. قرار است همین امشب پسرش را داماد کند و یک جهاز به نامش بزند. موجها به پایش میرسند و ردّپایی از کف سفید بر شنها به جا میگذارند؛ انگار دو دوست جام سلامتی به هم میزنند.
در نگاهش، حکایتی است از روزهایی که بادبانها را برمیافراشت، لنجش را به سوی سرزمینهای دور هدایت میکرد و دیباهای گلدوزی شده را که با عطر ادویه و دریا آمیخته بودند به دست مردمان سوی دیگر دریا میرساند.
جشن در راه است و صدای دهل و سرنا از دور به گوش میرسد. زنان با دستان حنا بسته، دیگهای بزرگ را آماده میکنند و عطر ماهی کبابشده و نان تازه در هوا میپیچد.
چابهار، با دستانی که آغشته به نمک دریایند به استقبال میهمانان میرود. او امشب حکایت سخاوت را نقل میکند. باد، شادمانتر از همیشه، در میان شاخههای نخل میرقصد و خورشید که حالا در آغوش دریا غروب میکند، آخرین پرتوهایش را به این سرزمین عروس میبخشد. چابهار نفس عمیقی میکشد. مولکولهای بازدمش، ترکیبی است از یک حال درونی و یک قال بیرونی، از یک امید و از یک حسرت!