اندیشه بی‌اندیشه

به آن غبار کوچک کوچک، که به همراه آن بالاترین، بالاترین، برگ چنار، رفته به استقبال بهار، غبطه می‌خورم. چه غبطه‌‌ای!

و در این حال، و چه نامربوط، به خود می‌گویم به چه می‌ارزد اندیشه؟ و جوابی نیست…

تا این‌که، در یکی از این زمان‌های سنگین سردرد، خواب خوب می‌رباید مرا، و من در بهترین جشنواره‌ی “قطرات شور شب‌ها”، زودتر از هر کسی، ماسک رنگین رویا بر چهره می‌زنم و تا خود صبح، با آن جناب می‌رقصم و او به رسم پاداش و شادباش به من می‌گوید: “بخواب. خودت را بخواب بزن. باز هم.”

دیدگاه‌ها

  1. شراره

    بسیار بیشتر از “گــاهی” به این می اندیشم که:
    من ِ ایستاده بر شاخسار تنهایی
    بر این میانه پهنۀ دنیایی نا استوار،
    چه می کنم آخر؟
    کجایم من؟
    چیستم من؟
    و اکنون چیست این اندیشه آخر؟
    شاید.. که او هیــــچ نباشد، پــــوچ باشد، پیچک کمندی بر این توسن..
    و چیزی غمین تر از این نیز حتی:
    !!!که من هنوز برای بقا در جنگم!!!
    که مـــی دانم،
    رهسپارم من
    به ته، منتهای آن دالان ِ پیچ در پیچ و توخالی
    که نیست جز نابودی.

  2. Masi

    بنظرم برای نوشتن ، قبل از هر چیزی، باید شجاع بود.
    نوشتن مثل نشون دادن جای زخم یا گوشت اضافه به بقیه یا نگاه کردن بهش تو آینه ست ، هر روز و هر دقیقه!

    شما شجاعین که از درد هاتون نوشتین و می نویسین.🙏🏻
    ……………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. این لطف شماست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *