به آن غبار کوچک کوچک، که به همراه آن بالاترین، بالاترین، برگ چنار، رفته به استقبال بهار، غبطه میخورم. چه غبطهای!
و در این حال، و چه نامربوط، به خود میگویم به چه میارزد اندیشه؟ و جوابی نیست…
تا اینکه، در یکی از این زمانهای سنگین سردرد، خواب خوب میرباید مرا، و من در بهترین جشنوارهی “قطرات شور شبها”، زودتر از هر کسی، ماسک رنگین رویا بر چهره میزنم و تا خود صبح، با آن جناب میرقصم و او به رسم پاداش و شادباش به من میگوید: “بخواب. خودت را بخواب بزن. باز هم.”
دیدگاهها
بسیار بیشتر از “گــاهی” به این می اندیشم که:
من ِ ایستاده بر شاخسار تنهایی
بر این میانه پهنۀ دنیایی نا استوار،
چه می کنم آخر؟
کجایم من؟
چیستم من؟
و اکنون چیست این اندیشه آخر؟
شاید.. که او هیــــچ نباشد، پــــوچ باشد، پیچک کمندی بر این توسن..
و چیزی غمین تر از این نیز حتی:
!!!که من هنوز برای بقا در جنگم!!!
که مـــی دانم،
رهسپارم من
به ته، منتهای آن دالان ِ پیچ در پیچ و توخالی
که نیست جز نابودی.
آخی،ممنون استاد،(بخواب،خود را به خواب بزن،باز هم)نوشتتون روح نواز بود،امیدوارم همیشه دور از سردرد و شاد باشید.
بنظرم برای نوشتن ، قبل از هر چیزی، باید شجاع بود.
نوشتن مثل نشون دادن جای زخم یا گوشت اضافه به بقیه یا نگاه کردن بهش تو آینه ست ، هر روز و هر دقیقه!
شما شجاعین که از درد هاتون نوشتین و می نویسین.🙏🏻
……………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. این لطف شماست.