از نجوای آب در گوش خاک، از آتش پاک تا آسمان ناب، از سایه سابات تا ناله ی باد، از قیل و قال تا شور و حال، همه را در هاله پیکره شهری میبینیم که نامش یزد است. یزد.
از خواب تازه بیدار شدهای، اینخانه، خانه ی تو نیست. نظری به سقف میکنی. نیلوفری میچرخد. نور است. ردش را دنبال میکنی، به پنجره میرسی. پنجرهای با شیشههای رنگی. نقش نیلوفر، نقش پنجره است. اما چرا میچرخد؟ میایستی. به کنار پنجره میروی و پرده را کنار میزنی. نگاهت به حوض و آب مواج آن میافتد. کمی مکث میکنی…
آه! پس این نور خورشید است که به آب مواج حوض میخورد و انعکاسش از نقش نیلوفر میگذرد (گویی در این دیار گلهای پنجرهها هم آب مینوشند) و بر روی سقف مینشیند و تو را به جستجو وا میدارد. و تو اکنون خواب را فرو گذاشتهای و در حیرت فرو رفتهای. چطور چنین چیزی امکان دارد! افسون شدهای. به همین سادگی.
یزد همهاش همین است. خانههایش، خانه مقدس ایرانی است، همان خانهای که کلون دارد و هشتی و دالان و بیرونی و اندرونی و پنجدری. همان خانهای که برای داخل شدن به آن باید خم شوی و چند قدمی بپیمایی و پس از عبور از تاریکی کنجکاوی برانگیز، پردیسی کوچک را به نظاره بنشینی که در میان دیوارهای بلندی احاظه شده است.
ترسیم کردن نقشه شهر یزد راحت است. کافی است داخل کوچهای بشوی و انگشتت را بر روی خشت دیوار بگذاری و راه بروی. بعد از ساعتی، نقشه شهر را کشیدهای. تو که راه میروی، باد به دنبال توست. تو که میایستی کوچه میایستد. در کوچههای یزد که راه میروی، تمایل داری به دیوار نزدیک باشی. آیا کهرباست این خشت؟
همه چیز این شهر ساکن به نظر میرسد، با این همه، آب در زیر پایت، در عمق زمین جاری است و باد در بالای سرت.
ساکنان شهر یزد، آب را میفهمند. زندگی را. و مرگ را. قنات که میکنند، لباس سفید میپوشند. این رنگ، رنگ لباس عبادت زرتشتیان است و رنگ کفن مسلمانان. چه بسیار که قنات زندگی این مردمان، قبر مرگشان بوده. یزد همین است، باید به زندگی بیاندیشی و آماده برای مرگ باشی.
این شهر ملک سلیمان است و با این حال زندان سکندر هم دارد. این شهر هم سده را جشن میگیرد و هم بزرگترین نخل را در عاشورا بر دستان خود بلند میکند.
در یزد هم میتوانی در چند قدمی سردر بلند مسجد جامع بایستی و سر فراز کنی و عظمت و حقارت را تواما تجربه کنی و هم میتوانی از فراز کوهی که دخمه سکوت نیاکان درگذشته بر آن بنا شده، سر فرود آری و شهری را به نظاره بنشینی که در چهارسوق بازارهایش، همهمه ی زندگی برپاست.
کسی نیست که در یزد، کلاه و شال سبز سیدان و عینک غبار گرفته پیرمردان و چادر خاکی پیرزنان و لهجه شیرین بازاریان را ندیده و نشنیده باشد، ولی کسی هم نیست که قدرشان را بداند.
از این که بگذریم، آدم در این شهر وقتی میخوابد، میداند که فردا صبح همزمان با برپایی صحنه ی چرخش نیلوفر بر روی سقف اتاق بیدار میشود. آدم در این شهر وقتی بیدار است، میخواهد تمام مدت انگشت اشارهاش را بر روی تن کوچه بساید.
آرش نورآقایی
دیدگاهها
انار،
آجر،
پشت دری،
خشت،
خشت،
خشت،
انار،
خیار،
هندوانه،
ستاره،
ستاره،
ستاره،
ترنج،
ترمه،
سرو،
شب،
سکوت،
کویر،
صبر،
گذشت،
تعارف،
دوچرخه،
چادر،
قنات،
قنوت.
تنها دویدن!
تنها دویدن
تنها دویدن
………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. زنده باد.