در این متن، شیراز بهانه است، مقصود شیرازهٔ ایران است.
ای شیراز، به زیارتت آمدهام! کوی به کوی در پی میخانههایت میگردم. خشتها را میبویم تا شاید بوی شرابی را درکشم که از می باقی در ساغر لولی شنگول سرمستی باقی مانده باشد. بگو، و برایم فاش کن که ساقیانت در کدام سروستان خفتهاند! من نشانی آرامستان جانهایی را جویا شدهام که هدف آن همه تیر مژهگان چشمان پرفتنهٔ جانان شدهاند.
راستش، از تو چه پنهان، در تو، کوچهای یافتهام شبیه خم زلف شیدای شهر، همان که از میانش جویی جاری است. بر لبش نشستم. بیشک مکان ماجرای لب یار و لب جام اینجا بوده است. مینشینم تا راز دهر بشنوم از مطربی که سازش سوز دارد.
من آمدهام به دنبال آن خال رخ هفت کشور، آن وضع بیمثال، آمدهام تا به خلوت خیال خوش این معدن لب لعل راه یابم. به هر چشمی، چشم دوختم تا آن آهوچشم شهرآشوب را با روی خوش و موی دلکشش بیابم.
شیراز، بلبلانت هنوز دارند غزل میسرایند، هنوز مردمان آشنایت لهجهٔ خوشآواز دارند و نظر بر هر منظری که میکنم، شرح دراز آرزومندی است.
فقط میدانی شیراز! یک موضوع را باید با تو در میان بگذارم. آن دیار حبیب، بلاد غریبی شده است؛ طرح نو درانداختهاند، اما لشگر غم نیفتاده است. نمیدانم، اما ته دلم میخواست دیگر سرافرازی با سراندازی نباشد.
دیدگاهها
“خداوندا نگه دار از زَوالش”
چه هوشمندانه بی آنکه نامی از او برده باشید با اشاره به ” لولی شنگول سرمست” یادش کرده اید.
……………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس.