موضوعی که در زیر مینویسم آنقدر جذاب است که بیشک میتواند به یک فیلم سینمایی فوقالعاده تبدیل شود.
متاسفانه بنده فرصت و وقت کافی برای پروراندن ادبی این واقعیت شگفتانگیز را نداشتهام. با این حال در سه شب گذشته تا ساعت ۴ صبح بیدار ماندم و این مطلب را نوشتم.
آرش نورآقایی
……………………………………………………………………………
“فرزانه (معصومه) خادمی” راهنمای گردشگری متولد ۱۳۴۲ هجری شمسی است. او ۱۰ سال پیش هنگام وقوع زلزله در بم حضور داشته و حماسهی زیبایی را خلق کرده است. داستان شگفتانگیز زیر را از زبان او بخوانید:
یادم میآید شب چله بود. من به عنوان راهنما به فرودگاه و به استقبال زوج آمریکایی به نامهای Adele (خانم) و Tobb (آقا) رفتم که توسط آژانس “ایران دوستان” برای انجام یک سفر ۱۷ روزه وارد ایران شده بودند.
Tobb میدانست که آن شب، شب چله است. اهمیت آن را میدانست. کلا فرهنگ ایران را میشناخت. یک مرتبه در سن ۱۷ سالگی به ایران سفر کرده بود و این دفعه میخواست ایران را به همراهش، Adele نشان دهد.
این زوج قبلا با هم به برمه، مراکش، لائوس، تایلند و کشورهای دیگری سفر کرده بودند. سال ۲۰۰۰ میلادی وقتی در یکی از سفرهایشان در خیابان “شانزه لیزه” پاریس قدم میزدند، Tobb، Adele را به داخل دفتر هواپیمایی IRAN AIR هدایت میکند، نقشه ایران را به او نشان میدهد و میگوید یک روز باید به ایران سفر کنیم.
کمی بعد آشنایی با Jerry Dekker استاد انسانشناسی دانشگاه نیوکالج کالیفرنیا، سفر این زوج به ایران را شکل میدهد. Jerry Dekker مدت ۸ سال در ایران زندگی کرده و بارها با همکاری آژانس “ایران دوستان” گرشگران را در ایران همراهی کرده بود. Tobb و Adele از طریق وبسایت با Jerry Dekker آشنا میشوند و او برنامه سفر به ایران را برای این زوج طراحی میکند. درضمن Jerry در تماسی که با آژانس “ایران دوستان” داشته، تقاضا میکند که من راهنمای تور این زوج آمریکایی باشم.
نهایتا در دسامبر سال ۲۰۰۳ میلادی این زوج از آمریکا به امارات پرواز میکنند، در آنجا یک شب را با برادر Tobb که در دوبی اقامت داشته، سپری میکنند و شب چله به ایران میآیند.
در مسیر فروگاه به هتل بزرگ تهران، Tobb از من خواست در طول مدت سفرشان هر چیزی که مربوط به فرهنگ ایران میشود را برایشان توضیح دهم. من هم شروع کردم از شب چله و مراسم مربوط به این شب برایشان گفتم.
صبح روز بعد (یک دی ۱۳۸۲) به هتل رفتم و به همراه مسافران آمریکاییام به محل آژانس “ایران دوستان” رفتیم. بعد از انجام کارهای مقدماتی، گشت شهر تهران را شروع کردیم. برای اقامت دوباره به هتل بزرگ تهران برگشتند.
روز دوم دی از تهران به مشهد پرواز کردیم. هوا سرد بود. یادم هست که Tobb از بازار رضا کلاه پوستی خرید و بر سرش گذاشت، بعد رو به من کرد و گفت:
“شبیه کرزای شدم، نه!”
همگی خندیدیم. همان شب آنها را به صحن امام رضا (ع) بردم.
فردا دوباره به سمت حرم رفتیم تا آنجا را در روز هم دیده باشند. وقتی در صحن شیخ طوسی بودیم با چهار عراقی شیعه روبرو شدیم. یکی از عراقیها که انگار صحبتهایمان را شنیده بود به Tobb گفت:
“لهجه شما شبیه آمریکاییهاست.”
Tobb گفت: “من و Adele آمریکایی هستیم و این خانم ایرانی هستند.”
عراقی شگفت زده شد و با خوشرویی گفت: “پس بهتر است ما سه ملیت ایرانی و عراقی و آمریکایی با هم عکس بگیریم.”
عکسها گرفته شد و ایمیلها رد و بدل شد تا این عکس بعدا برای همگی ارسال شود. جالب اینکه وقتی در بم زلزله آمد، آن عراقی از خبرها متوجه شد که یک آمریکایی در زلزله کشته شده. بنابراین برای Adele ایمیل فرستاد تا از سلامتی آنها باخبر شود و شنید آنچه که شنیدنی بود.
بد نیست بگویم مسافرانم ۱۷۰۰۰ دلار پول با خودشان آورده بودند تا در ایران فرش بخرند. از این مقدار فقط ۲۰۰ دلار را به ریال تبدیل کرده بودیم و یادم هست که تا آن زمان فقط نبات، زعفران و هاون خریده بودیم.
در ادامه سفر، ما از مشهد به تهران و مستقیم از فرودگاه تهران به کرمان پرواز کردیم.
هتل ما در مشهد، هتل “پردیسان” بود که از مرکز شهر فاصله داشت. در کرمان هم در هتل “پارس” اقامت داشتیم که آن هم به مرکز شهر نزدیک نبود. این امر خاطر مسافران آمریکاییام را آزرده کرده بود. آنها به من گفتند:
“ما گردشگران مستقلی هستیم ولی دولت شما ما را مجبور کرده که راهنما داشته باشیم. ما میخواهیم هتلمان در مرکز شهر باشد تا بتوانیم پیاده راه برویم، با مردم در تماس باشیم و خرید کنیم.”
بعد از من پرسیدند که: “هتل بم کجا واقع شده؟”
وقتی به آنها جواب دادم که محل اقامتشان، هتل “ارگ جدید” از مرکز شهر ۱۵ کیلومتر فاصله دارد، بسیار ناراحت شدند و تقاضا کردند که هتل دیگری در مرکز شهر بم برایشان بگیریم.
بعد از این گفتگو، بخشی از کرمان را با هم بازدید کردیم.
صبح روز بعد ساعت ۸ صبح کرمان را به مقصد بم ترک کردیم و در مسیر باغ شازده ماهان را دیدیم. این را هم بگویم که راننده ما در این بخش از سفر، آقای “ثمره” از اهالی کرمان بود.
بنابه درخواست مسافرانم با آژانس تماس گرفتم و مساله تعویض هتل بم را برایشان گفتم. آقای “واقفی”، مدیر آژانس “ایران دوستان” به من گفت:
“با مسافران به مرکز شهر بم برو و هر هتلی را که انتخاب کردند برایشان بگیر. ولی خودت و راننده در همان هتل ارگ جدید اقامت کنید.”
وقتی به بم رسیدیم، هتل آزادی را نشانشان دادم، نخواستند. مهمانسرای جهانگردی را هم به خاطر تمیز نبودن قبول نکردند. این شد که خودشان کتاب Lonely Planet را باز کردند و مهمانپذیر “اکبر پنجعلیزاده” را از درون آن یافتند. مهمانپذیر به اسم صاحبش بود. این آقا به اسم “اکبر انگلیسی” در بم شناخته میشد. به آدرس مورد نظر رفتیم و مسافرانم یکی از اتاقهای مهمانپذیر را که درواقع یک خانه قدیمی بود در ازای شبی ۱۰ دلار پسندیدند.
چمدانها را داخل اتاق گذاشتیم و برای بازدید از “ارگ بم” راهی شدیم. چون وقت ناهار بود قبل از بازدید، در همان چایخانه داخل محوطه ارگ، تنهای غذای موجود یعنی کشک بادمجان را سفارش دادیم و خوردیم.
بعد از ناهار در کمال آرامش از همهی فضاها و بخشهای ارگ بم بازدید کردیم. موضوع جالب و شاید باورنکردنی این است که:
ما آنقدر در ارگ ماندیم تا آفتاب غروب کرد و وقت بازدید به پایان رسید. هنگامیکه با اشاره مامور باجه بلیطفروشی به بیرون ارگ هدایت شدیم، ابتداTobb و Adele از در ارگ بیرون رفتند و سپس من. وقتی در ارگ پشت سر من بسته شد هرگز دیگر هیچ کس آن را طوری که قبل از زلزله بود، ندید. فردا صبح زلزله همه چیز را ویران کرده بود. من آخرین نفر بودم.
از ارگ بم خداحافظی کردیم و به سمت بازار رفتیم. یادم هست که در بازار چند تا پرتقال بمی خریدم. دو تا از پرتقالها را به مسافرانم دادم و بقیه را در صندوق عقب اتومبیل گذاشتم. Tobb و Adele تصمیم داشتند تنها بمانند و مسیر بازار تا مهمانپذیر را پیاده بروند.
بنابراین آدرس رستوران “گل گندم” را بر روی یک کتاب آموزش زبان فارسی متعلق به Tobb نوشتم تا بروند در آنجا شام بخورند. یادم هست روز بعد، وقتی کهTobb و Adele را از زیر آوار درمیآوردیم، این یادداشت را کنارشان پیدا کردم.
خلاصه من هم به اتفاق راننده به سمت هتل “ارگ جدید” حرکت کردیم.
هتل خلوت بود، کل افرادی که آن شب در هتل “ارگ جدید” حاضر بودند با احتساب کارکنان هتل و مهمانان، ۱۶ نفر بودند. من و رانندهامان اتاقهایمان را تحویل گرفتیم. اما همهاش نگران بودم این زوج آمریکایی چگونه آدرس مهمانپذیر را پیدا خواهند کرد! نهایتا این اضطراب باعث شد که به همراه آقای “ثمره”، دوباره ۱۵ کیلومتر مسیر را به سمت مرکز شهر طی کنیم تا خیالمان از سلامت مسافرانمان راحت شود.
فکر کرده بودم مسافرانم برای خوردن شام به رستوران “گل گندم” رفتهاند. به آنجا رفتیم، اما ندیدیمشان. بنابراین تصمیم گرفتیم به سمت مهمانپذیر محل اقامتشان برویم و از حضورشان مطمئن شویم.
در ابتدا دوست نداشتم مسافرانم بدانند من نگران آنها و پیگیر حال و احوالشان هستم، هرچه باشد آنها خواسته بودند تنها بمانند. وقتی به مهمانپذیر رسیدیم به صورت پنهانی حضور مسافرانم را از صاحب آنجا، آقای “پنجعلیزاده” جویا شدم. در ابتدا ایشان با من شوخی کرد و گفت که آنها هنوز نیامدهاند. اما وقتی نگرانی من را دید گفت که زوج آمریکایی داخل مسافرخانه هستند و قرار است شام سنتی بخورند. من و راننده را نیز به داخل دعوت کرد. با کمی تردید داخل شدیم. مسافرانم را دیدم که با یک آقای آلمانی و یک آقای انگلیسی دور هم نشسته بودند، گپ میزدند و پسته و خرما میخوردند. هنگام سال نو مسیحی بود و طبیعی بود که چنین وضعی را ببینیم.
Adele از بازار یک بسته خرمای بم خریده بود. او وقتی در آمریکا بود گاهی به فروشگاههای ایرانی میرفته و خرمای بم میخریده. همان “خرمای مضافتی بم” که همهامان با آن آشنا هستیم. یادم هست بعد از زلزله، و در هنگام نجات Adele همین بسته خرما را دیدم که داخلش پر از خاک شده بود.
در مورد این آقای انگلیسی بگویم که با موتور سیکلت به ایران آمده بود. وقتی فهمید که من از موتورسواری خوشم میآید، پیشنهاد کرد یادم بدهد. البته هرگز این اتفاق نیفتاد. متاسفانه در اثر زلزله جانش را از دست داد. بعد از زلزله و موقع حفاریها، پلاک موتورش را دیدم. فکر کنم این آقا در ایران دفن شد. جالب است بدانید که او خودش یک نجات دهنده مصدومان از حادثههایی مثل زلزله بود که زمان مرخصیاش را میگذراند. اما از طنز روزگار زیر آوار ماند و جسدش نهایتا پس از سه روز توسط سگهای مردهیاب و همکاران انگلیسیاش پیدا شد. میدانم که ساعت مچیاش از زیر خروارها خاک پیدا شد و برای خانوادهاش در انگلیس ارسال شد.
بالاخره من و راننده دوستانمان را حدود ساعت ۱۰ شب ترک کردیم و به سمت هتل “ارگ جدید” برگشتیم. وقتی وارد اتاق شدم، متوجه شدم که در اتاقم قفل نمیشود. به مسوول پذیرش این موضوع را اطلاع دادم. گفت:
“هتل خالی است، هر اتاقی را که خواستی انتخاب کن.”
اما از خستگی زیاد این کار را نکردم و همان اتاق خودم را ترجیح دادم. در رابستم، سطل آشغال داخل اتاق را پشت در قرار دادم و نور اتاق را روشن گذاشتم.
خیلی زود از خستگی خوابم برد.
نیمههای شب بود که در اثر پیش لرزه سطل آشغالی که پشت در گذاشته بودم، بر روی زمین افتاد. من از صدای آن بیدار شدم و دیدم که چراغ اتاق تکان میخورد.
دوباره خوابم برد.
ساعت ۵:۲۰ صبح زلزله آمد. تختم تکان خورد. ناگهان از خواب پریدم. خیلی ترسیده بودم اما جرات بلند شدن نداشتم. با اینکه هتل نوساز بود اما دیدم که در سقف اتاق ترکی ایجاد شده. مقداری خاک از لای آن بیرون آمد و روی پتویم ریخت.
با همان لباسی که خوابیده بودم از اتاق بیرون پریدم و آقای “ثمره” را صدا کردم.
گفت: “نترس، نترس. زلزله شده. بریم پایین.”
چراغ قوه موبایل را روشن کردم و با هم از فضای تاریک راهرو به سمت لابی حرکت کردیم.
همه مسافران و کارکنان هتل که گفتم فقط ۱۶ نفر بودند با حالت بهت و ترس در حیاط جمع شده بودند.
به آقای “ثمره” گفتم:
“به سراغ مسافرانمان برویم. آنها حتما از این زلزله ترسیدهاند.”
راستش ما فکر نمیکردیم که مرکز زلزله در بم باشد. فکر کردیم احتمالا در کرمان بوده و اینجا هم کمی لرزیده.
در این هنگام متوجه شدم که موبایل کار نمیکند. بنابراین نمیتوانستم با مسافرانم تماس بگیرم.
خلاصه ما با اتومبیل به سمت بم رفتیم. هوا تاریک بود. در مسیر از پلیس راه عبور کردیم و من دیدم که سقف پلیس راه کج شده و چند نفر در سرمای زمستان آتش روشن کردهاند و کنار جاده ایستادهاند اما ذهنم یاری نکرد که بفهمم چه اتفاقی افتاده!
فکر کنم حدود ساعت ۶ صبح بود که به مهمانپذیر رسیدیم. ما خیلی شانس آوردیم که آقای “ثمره” بم را خوب میشناخت وگرنه پیدا کردن آنجا و در تاریکی به این سادگی امکان نداشت.
وقتی به مهمانپذیر رسیدیم، تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. همهی دیوارها خراب و خانه کلا صاف شده بود. آقای “ثمره” گفت:
“همهاشان مردهاند. من زن و بچهام در کرمان هستند. نمیدانم چه بلایی سرشان آمده. باید بروم.”
رفت!
حق داشت، نگران خانوادهاش بود!
و من تنها ماندم.
به خودم آمدم و به ذهنم فشار آوردم که بدانم اتاق مسافرانم در کدام قسمت از خانه قرار داشته. صدایشان کردم. جوابی نشنیدم. هوا داشت کمکم روشن میشد. در این هنگام دیدم که آقای “پنجعلیزاده” و همسر و دخترش به مهمانپذیر آمدند. آنها شب را در مکان دیگری خوابیده بودند و فقط پسرشان در مهمانپذیر باقی مانده بود. آمده بودند به سراغ پسرشان.
در این هنگام یادم آمد که اتاق مسافرانم در کنار حمام بود. همزمان کاشی حمام را بر روی زمین دیدم. از روی تلی از خاک به آن سمت پریدم. دوباره صدایشان کردم:
!Tobb”……!Adele “
خوشبختانه Tobb جواب داد. و با صدایی که من شنیدم به Adeleگفت:
“گفتم که نگران نباش، گفتم فرزانه میآید.”
این را بگویم که Adele سرطان داشت و تحت درمان بود. در این لحظه هم سرش رو به داخل بالش بود و نمیتوانست خوب نفس بکشد. بنابراین Tobb خیلی نگران او بود. همانطور که خاکها را پس میزدم، آقای پنجعلیزاده را صدا کردم تا به کمکم بیاید. اما او خودش پسرش را زیر خروارها خاکها جستجو میکرد. نیامد. بعدها فهمیدم پسرش زنده مانده.
دست تنها نمیتوانستم کاری کنم. بنابراین به خیابان رفتم و چهار سرباز را دیدم. تازه به بم رسیده بودند و میخواستند به پادگانشان بروند. جلوی پای یکی از سربازها زانو زدم و درخواست کمک کردم. گقتند نمیتوانند بمانند و باید به پادگان بروند تا ببینند چه اتفاقی افتاده. در اثر اصرار من بالاخره یکیشان راضی شد و آمد. وقتی وارد مهمانپذیر شدیم، “پنجعلیزاده” او را به کار گرفت تا پسرش را پیدا کند.
دوباره دست تنها شدم!
میخواستم به سمت خیابان برگردم که ناگهان دیدم آن گردشگر آلمانی تا زیر گردن زیر خاک فرو رفته ولی زنده است. رو به من کرد و گفت: “کمکم کن”
خاک روی صورتش را پاک کردم. اما دیدم کمکی از دستم برنمیآید. نتوانستم کمکش کنم. اما بعدها شنیدم که او هم زنده ماند.
در همین هنگام آقای “ثمره” (رانندهامان) پیدایش شد. ظاهرا در مسیر برگشت به کرمان از مردم شنیده بود که مرکز زلزله بم بوده و کرمان آسیب ندیده. بنابراین برگشته بود به من کمک کند.
به همراه او برای پیدا کردن کمک رفتیم. چهار تا کارگر راهآهن بم را دیدیم و به مهمانپذیر آوردیم.
خاکها را که کنار زدیم، صورت Adeleپیدا شد. داشتیم به کارمان ادامه میدادیم که شنیدیم:
Adeleگفت: “اول بهTobb کمک کن.”
Tobb گفت: “اول به Adele کمک کن.”
همدیگر را خیلی دوست داشتند. عاشق هم بودند.
در همان لحظه اولی که زلزله اتفاق افتاد،Tobb میخواسته به کمک Adele بشتابد که سقف ریزش میکند. همانجا Tobb زخمی میشود.
به هر حال، تصمیم گرفتیم اول Adele را نجات دهیم. پایش زیر آوار گیر کرده بود. به سختی او را بیرون آوردیم. در این هنگام دستهای از موهایم را کند. وقتی بیرون آوردیمش، متوجه شدیم که پایش شکسته و استخوانهایش از هم جدا شده. خیلی درد داست.
هوا سرد بود. رویش پتو انداختم تا عجالتا گرم باقی بماند.
کیف پول و عینک مطالعهاش را هم پیدا کردم. روزهای بعد در بیمارستان تحویلش دادم.
بعد از Adele به سراغ Tobb رفتیم. قدش خیلی بلند بود. دیدم صورتش پر از خون شده. با سختی و مشقت بسیار او را هم بیرون آوردیم.
در همین هنگام Adele گفت: “تشنه هستم.” از صندوق عقب اتومبیل پرتقالهایی که شب قبل در بازار خریده بودم را بیرون آوردم. با فشار دست آبشان را درآوردم و در دهان هر دویشان چکاندم.
بالاخره هر دو را به اتومبیل انتقال دادیم و حرکت کردیم. Adele را در صندلی جلو نشاندیم و Tobb را در صندلی عقب. من هم در صندلی عقب کنار Tobb نشستم.
با سرعت به سمت بیمارستان بم حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم متاسفانه متوجه شدیم که ساختمان کاملا تخریب شده. این بود که بیدرنگ به سمت کرمان حرکت کردیم.
در این هنگام من با توجه به خونی که روی بازوی Tobb بود، سعی کردم روسریام را دور بازویش ببندم تا از خونریزی جلوگیری کنم. اینجا بود که او به من گفت:
“نه، دستم نیست. خونریزی از سمت قلبم است.”
فهمیدم وقتی میخواسته به Adele کمک کند، چیزی وارد قلبش شده. بعدها پزشک قانونی گفت که رگ آئورتش پاره شده بود.
در مسیر کرمان، Adele باز تقاضای آب کرد. نزدیک یک مسجد ایستادیم و کمی برایش آب آوردم. در این هنگام Tobb گفت:
“دارم میمیرم. دارم میمیرم.”
و Adele فریاد میزد:
“نه، نه، نه”
وضع خیلی تاسفباری بود و ما مجبور بودیم به راهمان ادامه دهیم. در همین هنگام موبایلم آنتن داد. از آژانس “ایران دوستان” با من تماس گرفتند. خبردار شده بودند که در بم زلزله شده.
هر دو دستم خونی بود. هنوز وقتی به دستانم نگاه میکنم آن دستان خونی را به یاد میآورم. به همکارم در آژانس “ایران دوستان” گفتم:
“برایم کمک بفرستید. یکی از اینها زخمی شده و دیگری در حال مرگ است.”
گقتند: “کمک میفرستیم. نگران نباش. اما قبل از هر چیز باید با سفارت سوئیس (حافظ منافع آمریکا در ایران) تماس بگیریم.”
ما خودمان را به یک درمانگاه در “ماهان” رساندیم. در آن جا دکتر اذعان کرد که نمیتوانند کمک زیادی به مجروحان ما بکنند و ما باید زودتر خودمان را به کرمان برسانیم. همچنین به من گفت که Tobb زنده نمیماند.
درمانگاه یک آمبولانس در اختیارمان قرار داد که Tobb را در آن قرار دادیم. من و راننده با اتومبیل به همراه Adele پشت سر آمبولانس حرکت کردیم تا به بیمارستان شهید افضلیپور کرمان برویم.
فکر کنم حدود ساعت ۱۱ صبح شده بود که به بیمارستان رسیدیم. آنجا پر از مجروح بود. درد و اندوه در همه بیمارستان موج میزد.
وقتی وارد بیمارستان شدیم، از دکترها و پرستارها خواستم که این دو نفر را از هم جدا نکنند. Adele هم گفت که به خاطر بیماری سرطان تحت درمان است و نباید به او هیچ دارویی تزریق کنند.
چند دقیقه بعد یکی از دکترها به من خبر داد که متاسفانه Tobb فوت کرده و از من خواست که پیش جنازه بمانم. Adele را به اتاق دیگری انتقال دادند.
در همین حین یکی از خانمهای همکار که در یکی از دفاتر خدمات مسافرتی کرمان کار میکرد به همراه همسر پزشکش به بیمارستان آمدند تا به من کمک کنند. همین وقت از سفارت سوئیس هم با من تماس گرفتند. برایشان توضیح دادم که یکی از مسافران فوت کرده و دیگری به شدت مجروح است.
حتی با کمک این دوستان تازهوارد نتوانستیم خدمات قابل توجهی از بیمارستان کرمان بگیریم. بیمارستان خیلی شلوغ بود و هر لحظه مجروحان تازهای از راه میرسیدند.
نهایتا تصمیم گرفتیم که جنازه Tobb را در بیمارستان بگذاریم و Adele را به فرودگاه ببریم. با هزاران مشکل و اما و اگر توانستیم سوار هواپیمایی شویم که عازم تهران بود.
پای پلههای هواپیما بودیم که Jerry Dekker تماس گرفت. خبر مربوط به زلزله را شنیده بود. با نهایت غمی که در دلم احساس میکردم خیلی خلاصه به او گفتم که چه اتفاقی افتاده. Jerry مسوولیت خبر دادن به خانوادههایTobb و Adele را به عهده گرفت. بیشتر از این صحبت نکردیم.
وقتی به تهران رسیدیم طبق هماهنگیهای انجام شده، یک آمبولانس در فرودگاه منتظرمان بود. مستقیم به بیمارستان “کسری” رفتیم و از همان لحظه ورود Adele تحت مراقبت قرار گرفت. ۹ روز در این بیمارستان بود تا اینکه پدر و مادرش به ایران آمدند و او را به آمریکا بردند.
سه روز بعد از زلزله، جنازه Tobb به تهران انتقال داده شد. از طرف سفارت سوئیس از من خواسته شد که برای تشخیص هویت به پزشکی قانونی بروم. من رفتم و هویت او را تایید کردم.
نهایتا بعد از یک ماه جنازه او توسط برادرش که در کشور امارات زندگی میکرد به آمریکا انتقال داده شد.
۱۰ روز بعد از حادثه به همراه یک گروه از کشور کره جنوبی که برای ساخت دستشویی برای زلزلهزدگان به ایران آمده بودند، به بم برگشتم.
در بم با همراهی پلیس برای یافتن دوربین عکاسی و پولهای مسافرانم به مهمانپذیر برگشتم و پیدایشان کردم. هرچند که پولها مورد دستبرد قرار گرفته بود اما به طرز معجزهآسایی اتفاق خاصی نیفتاده بود. دزد به کاهدان زده بود.
بعدا امانتیها را به Adele برگرداندم. او هم از زلزله جان سالم به در برد و هم از سرطان.
پینوشت:
– بعد از گذشت ۱۰ سال هنوز خانم “فرزانه خادمی” با عنوان راهنمای گردشگری فعالیت میکند. او یکی از افتخارات این حرفه محسوب میشود. اگر اجازه بدهد قصد داریم از او در جشن کرمان تقدیر کنیم. کاری که تا حالا برایش انجام نشده.
– مهمانپذیر اکبر پنجعلیزاده بازسازی شده و هنوز اسمش در کتاب Lonely Planet یافت میشود. در ویرایش جدید کتاب اشاره شده که این مکان در زلزله تخریب شده بود.
– یک فیلم مستند در رابطه با همین داستان با عنوان “بم ۶/۶، انسانیت مرز نمیشناسد” ساخته شده. در این فیلم ایران و ایرانی بسیار خوب معرفی شده. با این حال بنده معتقدم روایت خانم “فرزانه خادمی” قابلیت دارد تا به عنوان یک سناریوی عالی برای فیلم سینمایی استفاده شود.
– خانم “فرزانه خادمی” را جناب آقای “محمدرضا میرخلف” به بنده معرفی کردند. از ایشان سپاسگزاری میکنم. همچنین از خانم “خادمی” به خاطر اینکه اجازه دادند با ایشان مصاحبه کنم، متشکرم.
فرزانه و Adele در بیمارستان “کسری” تهران
دیدگاهها
چه زیبا
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. بله، زیباست.
واقعا تکان دهنده بود تحت تاثیر قرار گرفتم و البته به تور لیدر بودنم افتخار میکنم
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. زنده باد.
داستان در حد یک فیلم سینمایی هالیودی است . ممنون
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. میتونه باشه.
اشکم در امد..
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. چون رئوف و مهربانی…
درود آرش جان … این همان داستانی است که در صفحه memories of travel to iran به آن اشاره کردم . از آن فیلمی ساخته شده در سال ۲۰۰۷ با نام Bam 6.6 توسط آقای جهانگیر گلستان پرست …
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام بر سیمین عزیز. بله، در جریانم قربان.
ممنون بخاطر این مطلب ساده و تاثیرگذار
من گریه گردم، بخاطر بم و همه کسان و چیزهایی که رفتند
فرزانه رو سال هاست می شناسم. امیدوارم سالم باشه و موفق تر از همیشه.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
به نظرم در جامعه توریست لیدر های کره زمین این واقعه و فداکاری همراه با هوشیاری این راهنما بی نظیر است و باید مورد تقدیر بین المللی قرار بگیرد
حکیم واقعا ارزش اینکه وقت گذاشتی داشت ممنون
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجهت.
این داستان واقعی، حس افتخار و غرور وغم و انسان دوستی و وظیفه شناسی و تعهد و عشق و…. است . هزاران سپاس و آفرین بر این شیر زن گردشگر ایرانی بقول مادرم
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. زنده باد مادر شما.
مرسی آرش خان مثل همیشه بی نظیر
مرسی از شما
مرسی از خانم خادمی و مرسی از اونهایی که برای انسانیت مرز نمیشناسند …
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از محبت و توجهت.
چه لحظات سخت و جانکاهی بود .چه خاطرات تلخی! امیدوارم دیگر اتفاق نیافتد.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
سلام. تکان دهند بود واقعاً …
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
درود بر همه خوانندگان گرامی و راهنمایان عزیز طبیعت گردی و فرهنگی
این خاطره را با همه تلخی ها و شیرینی هایش خواندیم. نکات ظریفی در آن وجود داشت که چون با فعالیت آرش عزیز کاملا آشنا هستم به خودم اجازه می دهم که جهت کمک به افزون نمودن سطح علمی شما (جدا از این که ما راهنمایان همیشه نگران حال مسافرهای خود هستیم و نکات تور لیدری که خود کاملا به آن واقف هستید) به آن اشاره نمایم:
بررسی این حادثه از دیدگاه علمی امداد و نجات
۱- در زمان رخداد حادثه بهترین نیرویی که می توانست به سر صحنه برسد (قبل از نیروهای امدادی) خود راهنما بود که اینجا اهمیت آموزش فوریت های پزشکی در دوره ها، نمایان می شود.
۲- این بسیار طبیعی است که راننده نگران بستگان خود باشد؛ پس اگر بر فرض اینکه خانواده راننده نیز دچار آسیب شده بودند، اولویت بندی و مدیریت صحنه حادثه به این نکته ها اشاره خواهد کرد ۱- اول حفظ جان خودتان ۲- حفظ جان خانواده و اهمیت به آنها ۳- نجات جان مصدوم. در متن خواندیم که با اینکه راهنما از مدیر مهمانپذیر استمداد طلبید اما او به پسرش اهمیت می داد که کاملا طبیعی است.
۴- راهنمای عزیز با توجه به کاشی ها محل اتاق را پیدا کرد. این هم بخشی از مدیریت صحنه است که به جستجو در آوار و در نظر گرفتن نشانه ها و علایم اشاره داد.
۵- شروع به صدا کردن مصدومین می کند. این روش علاوه بر یافتن محل مصدومین به ارزیابی سطح هوشیاری می پردازد که خواندیم هر دو جواب دادند.
۶- با توجه به حجم آوار بر روی مصدومین، عدم تلاش اضافی کار پسندیده ای بود و آنجا که به دنبال نیروی کمکی رفت، باز در بحث مدیریت صحنه به “استفاده از نیروهای موجود” اشاره می کند.
۷- در تریاژ (اولویت بندی مصدومین) هر دو در دسته رنگ قرمز قرار می گیرند چون: دارای جراحت های ناشی از آوار هستند و امکان صدمه به ستون فقرات و سایر آسیب های داخلی زیاد است.
۸- بعد از خارج کردن مصدومین تمام قسمت های مشکوک به خونریزی باید عریان می شد تا محل خونریزی کاملا در رویت باشد. نباید به صحبت مصدوم بسنده کرد. (می توانید اقدامات اولیه برای ضربات نافذ و بلانت را از سایت های معتبر مطالعه نمایید)
۹- پارگی رگ آئورت باعث خونریزی بسیار شدید می شود که با توجه به بعد مسافت کاهش سطح هوشیاری را به دنبال داشته که با توجه به نبود امکانات کاری از دست کسی ساخته نبوده و فقط سرعت بخشیدن به انتقال می توانسته کمک نماید، که این کار انجام شد.
۱۰- جدا نکردن دو مصدومی که به هم وابستگی شدید دارند تا جای ممکن کار بسیار درستی جهت کاهش فشار روانی دو مصدوم و حمایت روانی قبل از فوت برای Tobb و بعد از فوت Tobb برای Adele بوده است.
در اینجا بیشتر نکات مدیریتی را بررسی کردیم. امیدوارم برای شما دوستان عزیز مفید واقع شده باشد.
با سپاس از سرکار خانم فرزانه خادمی برای صبوری و مسوولیت پذیری ایشان و دوست خوبم آرش عزیز و شما خواننده ای که وقف صرف کردید و این مطلب را خواندید. برای همگی سفر و تورهای بی خطری را آرزو می کنم و امیدوارم همیشه شاد باشید.
کارشناس مدیریت تخصصی امداد و نجات
پیام بنی هاشمی
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. پیام عزیز، سپاس که وقت گذاشتی و نکات مهمی رو یادآوری کردی. موفق باشی.
آفرین به خانم خادمی،به این میگن راهنمای گردشگری ،رهبری در تور.یادمه چند ماه پیش با عارف نجفی از این هتل بازدید کردیم و عارف توضیحات خیلی خوبی در این ارتباط داد.واقعا افتخاری برای راهنمایان ایران.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجهت.
باسلام و تشکر از شما که این اتفاق تکاندهنده رو در اختیار همه قرار دادیدکه به گفته خودتون میتونه به یک فیلم سینمایی فوق العاده و شاید بسیار تراژدی تبدیل بشه.ولی من به وقتی به عنوان یک مسافر و کسی که افتخار همسفری با شمارو داشته به این موضوع نگاه میکنم،میگم:واقعا چه شرایط سخت و استرسی رو گذروندید و چه خطرهای پیش بینی نشده ای در انتظار شماست……..واقعا کارتون قابل تقدیره و قدردانی از همکار خانمتون را هم که با کلمات نمیشه بیان کرد.امید که شما راهنایان همیشه سلامت و پیروز باشید..
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از محبت و توجهتون.
اشک بر چشمانم جاری شد.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. امیدوارم شاد باشید.
آرش عزیزم :
فرزانه نازنین را می شناسم فرزانه و فرزانه ها در کشور ما فراوان هستند اگر کاری غیر از این را انجام می داد باید تعجب می کردیم در ذات هر ایرانی شجاعت و انسان دوستی و کمک به همنوع نهفته است چه رسد به یک تورلیدر ایرانی که در کار از جان مایه می گذارد نه چیز دیگری او همگی باعث افتخارند ین را همه دنیا باید بداند (شعار ملی ایرانیان: بنی آدم اعضای یکدیگرند چو در آفرینش ز یک گوهرند)
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام بر خانم عباس زاده عزیز. ارادتمندم زیاد.
سلام و سپاس از وقتی که برای نوشتن این واقعه ی زیبا گذاشتید. شاید خیلی اوقات نوشتن از همین چیزها با اهمیت باشد که از یادمان نبرد بالاترین ارزش و اعتبار در این دنیای تمام شدنی، با هم بودن و به فریاد هم رسیدن انسانهاست، فارغ از رنگ و نژاد و ملیت و زبان مان!
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. نوشتن رو وظیفه خودم میدونم. سپاس از توجه شما.
خشم طبیعت در مقابل مهر انسانی… چه تقابل دردناکی…این خشم و مهر اشک آدم را درمیآورد…
در دنیای امروز که عشق کیمیاست در مقابل تجلی این انسانیت و عشق فقط میتوان سر تعظیم فرود آورد….و غرق در غرور شد که زنان سرزمینم اینچنین انسانیت را معنا کرده اند.
زنده باد ،زنده بادخانم فرزانه
و ممنون از شما
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از محبت و توجه شما.
حس عجیبیه …..هم تکان دهنده بود وهم شیرین……….مدتهابود کسی با این جذابیت برام داستان نگفته بود
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
سلام
واقعا یک تراژدی بود. خانم خادمی هم واقعا وظیفۀ خودش رو به عنوان یک راهنمای بامسئولیت خوب انجام داده و خیلی خوبه که قراره از ایشون تقدیر بشه، چون تقدیر از خوبیها باعث اشاعۀ خوبیها میشه.
ولی واقعا با خودم فکر میکنم که اگر فرد دیگری جای ایشون بود باید چیکار میکرد؟ آیا باید مسافرانش رو رها میکرد یا اینکه می موند و کمکشون میکرد؟ چرا ما به جایی رسیدیم که باید از خوبی کردن تقدیر کنیم تا انسانها یاد بگیرند که خوبی کنند؟ آیا مگه انسان بودن و انسانیت چیزی جز خوبی کردنه؟ در واقع ما چیزی با عنوان «انسان بد» نداریم، چون انسان وقتی بدی میکنه از انسانیت خارج میشه. دیگه نمیشه اسم انسان رو بهش داد. انسان بودن یعنی خوبی کردن
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس.
فقط می شه گفت آه
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. چرا آه؟!
سلام
تا امروز یه عالمه کتاب خوندم و فیلم دیدم اما همیشه می گم آخرش چی میشم مثلاً ، یه دایره المعارف جملات نغز، داستان، اسم، کلمات مطنطن و … چیزی که آدم رو واقعاً بزرگ می کنه رو به رو شدن با چالش ها تو دنیای واقعیه، چیزی که شغل شما و تعداد معدودی از مشاغل به آدم میده و ظرفیت هایی رو در شما بیدار می کنه که تا زمان اون حادثه در خودتون سراغ نداشتید.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس.
سلام
زنده باد …
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. اسم آژانس رو دارید دیگه…
تلخ بود و آموزنده
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. بخشی از اون هم شیرینه.
استاد آرش از این نوشته و زحمت شما سپاسگذاری می نمائیم یاد فیلم ” بیدار شو آرزو ” اگه اشتباه نکنم به کارگردانی کیانوش عیاری افتادم که در جشنواره فجر نمایش داده شد و مستند گونه ای از زلزله بم بلافاصله بعد از وقوع بود و از جمله در آن خانم پیر مرادیان و توریستهای ایتالیایی نیز حضور داشتند حتما خانم خادمی شرایط سختی را گذراندند ولی تمام این رنجها و سختیها ایران و ایرانی را و فرهنگ انسانی بی همتایش را به دنیا بهتر شناسانده چندی پیش نیز پدرشان فوت شدند …..امیدواریم همیشه سلامت باشند.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه و محبت شما.
خیلی تاثیرگذار بود!
توضیحات و تحلیل آقای پیام بنی هاشمی نیز بسیار جالب بود و نشان داد که خانم خادمی چقدر آگاه بوده اند! درود بر خانم خامی که واقعا برخورد افتخارامیزی داشتند!
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
عالی بود ! عالی! واقعا داستان تاثیر گذاری بود. طوری که حتی نتونستم تا تموم شدنش برای یه لحظه از مانیتور چشم بردارم.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
هروقت صدای ایرج بسطامی را می شنوم بی اختیار یاد آوری چندخاطره تلخ عذابم میده یکی ازدست دادن مردم بم بعد ازدست دادن هنرمندمون ازهمه بیشتر پخش شدن پشت سرهم تصنیفها وترانه های بسطامی عزیز بمدت چند ین روزوشناخته شدنش بعدازمرگش وحالا این واقعه دردناک هم اندوه مرا بیدارکرد…..شعری ازشفیعی کدکنی با اجرای یک گروه کنسرت سنتی از آن زمان دارم که تقدیم کردند به شهر بم بسیار شنیدنی است.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
بینهایت ممنون که این نوشته رو گذاشتین. اشک در اورد ولی خیلی عالی بود.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
درود
سپاس از احساس مسئولیت شما بابت نوشتن شرح حال ماجرا،سپاس از خانم فرزانه خادمی بابت انجام وظیفه به نحو احسن شان که البته نباید منکر لطف بی دریغشان در برخی امور شد،سپاس از زوج آمریکایی برای شوق یادگیری فرهنگ ایرانی ، سپاس از پیام بنی هاشمی بابت اشاره به نکات آموزنده، سپاس از تمامی متوجه شدگان و آگاهی دهندگان و انجام دهندگانِ نیکی هااااا…
زنده باد انسانیت!!!
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از محبت و توجه شما.
سلام
ممنون که وقت گذاشتید و قصه یکی از حماسه سازان آن روزهای تلخ را نقل کردید
فکر می کنم که خاطره زلزله بم تا ابد در یادها خواهد ماند
برای سرکار خانم فرزانه خادمی هر جا که هستند سلامتی و موفقیت آرزو دارم
امیدوارم که بطور شایسته ای از ایشان تجلیل بشه
جناب آقای علی صدرنیا هم با یک گروه انگلیسی در بم بودند که خوشبختانه همه سالم ماندند و ایشان بعد از رساندن گروه به کرمان و سپردن ایشان به همکار دیگری به بم بازگشتند تا به مردم کمک کنند.
از آقای بنی هاشمی هم ممنو نیم که حادثه را کارشناسانه بررسی کردند.
ایران کشور حادثه خیزی است و راهنمایان عریز در نظر داشته باشند که با مدیریت بحران مانند سرکار خانم خادمی می توانند در هنگام بلایای طبیعی تا رسیدن نیروهای امداد ونجات ؛ کمک های مردمی را سازماندهی کنند.
برقرار باشید
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس.
سلام . سپاس از شما که وقت گذاشتید برای نوشتن این خاطره و اینقدر قوی نوشته شده که تمام لحظات و تصاویر آن بزنده میشود .خانم فرزانه ها در ایران انگشت شمار اما هستند و گاها نه برای بیرون کشیدن از زیر اوار بلکه خود و لحظات زندگی خود را برای کشورشون مردمشون و عقاید و ایده هاشون به خطر میندازند و بسیاری سعی در نجات گردشگری دارند و بی وقفه برای آن تلاش می کنند خیلی وقتها خودشونو احساساتشونو و سلامتیشنو یادشون میره !همگی خدا قوت
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه و محبت شما.
مطلب بسیار خوبی بود که با نظرات مخاطبان تکمیل شد. پیشنهاد فیلم سینمایی هم خوب بود. فیلمهایی که فیلمنامه بیوگرافی
داستان های خیلی قوی ای دارند و اگه سازنده بتونه به جاش برسونه بسیار مطلوب و مخاطب پذیر میشن.
همینطور از آقای پیام بنی هاشم برای توضیحات کارشناسی شون ممنونم
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
ممنون انسان والا،ممنون راهنمای گردشگری ،افتخار می کنم که همکار شما هستم و شغلم هم نام شغل شماست
************
نظرت چیه جشن امسال به این خانم ۵ دقیقه فرصت سخنرانی بدیم و پیگیری کنیم نشان شجاعت دریافت کنه مثلا با آتش نشانی یا هلال احمر صحبت کنیم و یا خودمون بهش یک مدال بدیم .برای اینکه همه بدونن انسانیت در هستی گم نمی شه .یا مثلا نمی دونم تکه هایی از همان فیلمی که سیمین اشاره کرده نشون بدیم . اصلا بریم دستشو جلوی رئیس سازمان ببوسیم .
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. فکر خوبیه.
سلام بسیار تاثیر گذار و جالب بود ….
تحلیل آقای پیام بنی هاشمی هم مکمل بسیار خوب نوشته شما …
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
سلام. آقای نور آقایی واقعا دستتون درد نکنه که این خاطره ی شنیدنی از یک همکار با مسئولیت رو توی سایت گذاشتین .نکات قابل توجهی توی این خاطره بود. کاش به عنوان یک موضوعی که باید به تصویر کشیده بشه در اختیار کارگردانهای توانمند کشور قرار بگیره تا با یه پرداخت خوب یه فیلم ماندگار بشه.برای همکار گرامی خانم خادمی آرزوی سلامتی و سربلندی میکنم.انشالله همیشه خاطره های شیرین از همکاران بشنویم.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه و محبت شما.
درود بر خانم فرزانه خادمی، نمایانگر حقیقی یک زن ایرانی و یک راهنما به معنای واقعی. تقدیر از چنین افرادی نه درخور روح بزرگشان بلکه برای یادآوری بزرگمنشی ها و ادای دینی هرچند کوچک است.
ایشان باعث افتخار ایران و ایرانیان هستند. خدا حافظشان باشد
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس.
سلام واقعا خیلی شگفت انگیز بود از اینکه هر مسافری آیا دوباره به کشور و خانه اش برمیگردد آدم رو به فکر فرومیبرد وبرای من سوال پیش آمد که آیا خانم مسافر از ایران نفرتی به دل نگرفته؟ و چه خاطره بدی از ایران برایش باقی مانده امیدوارم در تعریف سفرهایش برای دیگران از بین رفتن همسرش را از دید ایران عزیزم نبیند وبه چشم دل مهمانوازی ودلسوزی ایرانی را دیده باشد وبرای خانم فرزانه خادمی آرزوی موفقیت هرچه تمام میکنم وبه تمام راهنمایان تور که به واقع نقش اساسی میتوانند در سفر داشته باشند درود میفرستم.
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. فکر نمی کنم نفرتی به دل گرفته باشند. به هر حال، سپاس از توجه شما.
سلام
من یک ایمیل برای شما ارسال کردم. در صورتیکه مایل بودید، لطفاً پاسخ دهید.
ممنون
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. معمولا به همه ایمیل ها هرچند کوتاه جواب میدم. موفق باشید.
درود
مطلب بسیار جالبی بود و من ساعت ۴ بامداد تا به انتها آن را ﺧﻮﻧﺪﻡ بخاطر نگارش این مطلب فوق العاده از شما تشکر میکنم همچنین از خانم خادمی هم بسیار سپاسگذارم که اوج وظیفه شناسی یک راهنما را به نمایش گذاشتند خیلی دوست دارم خانم خادمی رو ببینم امیدوارم میسر بشه
باز هم بابت نگارش این مطلب آموزنده ممنون
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما. موفق باشید.
خیلی تاثیرگذار بود امیدوارم این انسانهای خوب برای همه ی ما الگو باشند و یادمون بمونه با همهی بدیهای جامعه انسانیت از بین نرفته
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از توجه شما.
استاد آرشم ده بار نوشتم و پاک کردم ! اصلا هیچ واژه و جمله ای که لایق انسانیت و روشن دلی تو ، فرزانه و امثال شما ها باشه پیدا نمی کنم. زنده باد پاینده باد راهتان پر فروغ باد
………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از محبت شما. شما هم موفق باشید.
با سلام
از خواندن این نوشته هم متاثر شدم به دلیل انسانهای عزیزی که از بین ما رفتند و هم لذت بردم از حس انسانی و مسئولیت پذیری خانم خادمی مهربان .با وجود افرادی مانند ایشون باید به ایرانی بودن خودمون افتخار کنیم . براشون آرزوی بهروزی و سلامتی دارم .
از شما آقای نورآقائی هم سپاسگزارم که چنین شیوا و تاثیر گذار این ماجرا رو تصویر کردید .
پاینده باشید .
………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. زنده باد شما.
از شما و از انسانیت ممنونیم… سوال اینکه آیا خانم فرزانه با خانم Adele هنوز ارتباط دارند؟
و اینکه ای کاش کار شایسته ایشان و دیگر نوع دوستان و بشردوستان را به حساب ایران و ایرانی بودن نمی گذاشتیم؛ بلکه آن را یک کار انسانی می دیدیم فارغ از ملیت! کمااینکه در هنگام زلزله بسیاری از انسان های جهان به کمک دیگران می شتابند اما تا به حال نه شنیده ام و نه خوانده ام که بگویند ما آمریکایی ها ما ایتالیایی ها ما فرانسوی ها و ما… کسی می داند تا به حال کدام ایرانی به کمک مردم زلزله زده و سیل زده و مصیبت زده جهان شتافته است که من نمی دانم؟ (مادی را نمی گویم) و به قول سمیه:
اگر فرد دیگری جای ایشون بود باید چیکار میکرد؟ آیا باید مسافرانش رو رها میکرد یا اینکه می موند و کمکشون میکرد؟
اما فکر نمی کنید دادن نشان شجاعت و افتخار و بوسیدن دست ایشان و اجازه سخنرانی ۵ دقیقه ای برای بار امانتی که آسمان نتوانست آن را بکشد و قرعه آن به نام انسان افتاد کمی اغراق باشد…تقدیر خوب است اما اغراق هرگز… کار ایشان و دیگران چه ایرانی و چه غیرایرانی و درکل جهان بشری و بشر جهانی ارزشمند است و قابلیت فیلم شدن آن بسیار زیاد است.
……………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. فرزانه هنوز با اَدل در تماس است. سپاس از توجه شما.
بسیار جالب و غرورآفرین بود. یه جورایی هم آدم رو میبره توی صحنه های آخر فیلم تایتانیک.. جک.. کیم بک
……………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. دیدگاه جالبیه.
زلزله فقط بم را نلرزاند هزاران دل دیگرو هم لرزوند- یک گروه ۴ نفر چک که مهرماه از بم بازدید کرده بودند بعد از همان روز زلزله چند ایمیل زدند و نگران اهالی بم مخصوصا کودکان بم بودند. و در ایمیل ها می پرسیدند کودک بمی برایشان به انگلیسی شیرین زبانی کرده بود زنده است؟ و عکس هایشان را می فرستادن و من خاموش از غم بم
……………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. چی میشه گفت…
مرسی آقای نورآقایی از عزمتان در نوشتن مطالب مفید و تاثیر گذار و آموزنده. خاطره ی بسیار روان و تصویری بود از انجا که روز بعد از زلزله در بم بودم درد و سختی و شوک این حادثه برایم بسیار ملموس و نزدیک بود. بم حادثه ی عجیبی بود ویرانی محض در کنار یکی شدن دلها فارغ از مرز و جنس.
……………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از شما. امیدوارم همیشه موفق باشید.
چقد تحت تاثیر قرار گرفتم، هنوزم که هنوزه وقتی حرفی ازون زلزله میشه مو به تنم راست میشه….هنوز بم بازسازی نشده!!
چقدر مسئول، چقدر انسان و شریف …..واقعا کارشون قابل تقدیر بوده با همه ی توان ، فراتر از وظیفه شون، وظیفه ی انسانی شونو انجام دادن….فقط کاش آقای Tobb هم زنده می موند:(
خیلی قشنگ روایت کردین، مرسی ازتون.
………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. زنده باشید. سپاس که مطالعه کردید.