ایران، بانویی میانسال است که روبروی آینه نشسته، خیره به چهرهاش.
با ناباوری به ناباروری پیشرو، و با بهت به ابهت گذشتهاش میاندیشد؛ چه فرازهایی و چه نشیبهایی، چه بیقراریهای پرتکراری و چه رونقهای گذرایی! که همه از ذهنش گذر میکنند.
از روز عروسیاش به یاد میآورد تا روز کشتهشدن فرزندش.
به دار و دارو میاندیشد، به درخت باغچهٔ کوچک حیاطش و به نوشداروی دردِ انگارْ بیدرمانش.
شانهاش را به دست میگیرد، آن را میان فرق سرش مینشاند و لابهلای گیسوانش از بالا تا پایین میآید. همزمان رؤیاهایش را به یاد میآورد، همانها که همچون نقش عرش در فرش بافته میشدند و نهایتشان میشد نشیمنگاه.
آنگاه قطرهای اشک بر کویر صورتش فرو میافتد. آرام با دستی که شانه در آن نیست اشکِ پاکش را میزداید و پنهانی به آینه لبخند میزند.
هرچه بوده، هرچه باشد، خودش را سرخ و سفید و زیبا میخواهد. او باز امروز مهمان دارد و منتظر است.