روز: اردیبهشت ۷, ۱۳۸۹

۱۷

ساعت ۱۱ شب است. به درختی تکیه داده‌ام و به روبرو خیره شده‌ام. باران می‌بارد و قطراتش بعد از برخورد به شاخ و برگ درخت، به سر و صورتم می‌چکد. دو لامپ کم‌سو هاله‌ی مبهمی ایجاد می‌کنند از معبد بودایی که در فاصله‌ی ۱۰ متری‌ام قرار دارد. تا چند دقیقه پیش در حال قدم زدن بودم و …