بهار، همچون تابلوی باشکوه نقاشی دورهٔ باروک است، که رنگهایش در هم میرقصند و زندگی سرشار میشود. پاییز، به پیکرهای عریان از یونان باستان میماند؛ ساده و صریح، که حقیقتِ برهنهٔ جهان را مینمایاند.
آن دَم نوش باد که دَمَش باد …………………………………………………………………………………. نقشی از ماهو نقشهای از ستارههاستدر چشمۀ چشمت …………………………………………………………………………………. شب و سفر به جادۀ جعدش
انسانی، پدر را در خون غلطانید و با مادر در گناه آرمید و چون نوبت چیستان رسید، جز نام خویش چیزی بر زبان نیافت؛ «انسان»
در دل سکوتْ «دو» بار صدایم کردی؛ نه چون پژواکی دور، بلکه نجوایی بود همچون دریچهای تازه به جهان. بعد از آن، چنان به «رِ»بای حضورت راضیام که «می»دانم می نابی که از نگاهت میچکد جام سود مرا پر میکند. کسی نمیداند در آغوش شب که «فا»صلهها با ستارهها کم میشود، تو «سُل»طان لحظههایی هستی …
در خیالم خیره شدهام به خطوطِ خستهٔ چهرهات، به خندهات که محو شده. ناگاه خمرهٔ خالی دلم پُر میشود از آن همه خاطراتِ خجستهٔ خلوتمان. خاموش میمانم در خویشتنِ خویش و پندارهایم که دائم در هم میخَلَند، در خلأیی خفقانآور فرو میبَرَندم. با این حال در همان آن، به یاد میآورم که روزگاری، هر روز، …
ماهِ مرموزْ امشب هم مغزم را مملو از مکالمهٔ مبهمی کرده بود. من، انگار مرد مستی شده بودم در پی حلِ معمای معنای مقصدِ محوی در مسیری ممتد، که آن را مدام مرور میکردم تا شاید مرهمی یابم. اما همهٔ آنچه در سرم میپیچید موسیقی مردابی بود که مرا به مرزِ مرگِ موجهای مفقود میرساند. …
در این روزهای دراز دلگیر دلم در دوردست دور از دامانِ دوست، دیگر انگار نمیتپد. دست بر دیوارههای پر از درد درهی دلتنگی میکشم که در آن گرفتارم. دریغ از ذرهای دلخوشی، که همه دود شد در دالان دلواپسی. و این دقیقههای دلزده، همچو دریا دچارِ دگرگونی میکند مرا که دهانم پر از داد و …
آوازهاش گرچه در همهٔ آفاق پیچیده، اما آهیست آویخته بر آینهٔ افق، از هر شفق تا هر فلق. آهوی گریزپای ایام است که با آذین بستن آسمان آبی هم، به آغوش درنمیآید. او آواز آغازین آکنده از اندوه در هر آشیان است که انعکاس آرام آبش، آسان به دست نمیآید، و ابریست که در اعماق …
به جای بارون از چشم رشتت، اشک میباره، وطن … تو که لبت تفتان، تنت لوتِ وطن افق دماوند نگاهت، چه غمی داره، وطن … کارون زلفت رو چرا ما شونه نکردیم، وطن بازوی البرز و شونههای زاگرست رو خسته کردیم که وطن قدر پستهٔ خنده و زعفرون صورتت رو ندونستیم که وطن نفس یوزت …
برهنه به خواب رفتهای، چون میوهای رسیده بر شاخهی تاریک شب. و من، با هراسی شیرین، بر کنارهی تنت پاسبانی میدهم. نمیخواهم نه تکانی، نه صدایی و نه حتی نسیمی تو را بیدار کند، زیرا هر نفس خوابِ تو، مانند آتشی پنهان، در رگهایم شعله میکشد و مرا میسوزاند. تو خوابیدهای و حضورت همچون گرمای …
ردّ ستارهای را گرفتم و از سرزمینِ سادگی تا ساحلِ سرگردانی سفر کردم. چه ساعتهایی که در میان سبزهها نشستم، گاه سینه به سپیدارها چسباندم و زیر سایههاشان سرشار از سرود سکوت شدم. و چه سحرهایی که سر به سجدهٔ گل سرخی نهادم. ولی در آخر دانستم، گرچه با سرمستی در پی هر سوسویی به هر سویی …
هر بامداد شاخهٔ شعرم را با شعاع نور خورشید سیراب میکنم. پر از شور میشود و شیرین میخندد، شوق میکند و شکوفه میدهد. وانگاه یک شقایق شیدا میروید از آن، که شمعِ شب میشود و شورش دلی را به شمیم مویی و شانهٔ امنی مشتاق میکند.
برگ پاییز را ببین! گویی شعله گرفته شاخه