چابهار، بازرگانی است ایستاده بر کنارهٔ دریای عمان. دستار حریرش را بر دوش دارد و باد بر صورتش بوسه میزند. سینهٔ پهن و دستان بازش خوشامدگوی موجهاست و رنگ قهوهای چشمانش، ترکیبی از آبی دریا، زردی خاک و صورتی لیپار، و نفس گرم و مرطوبش با تپش آرام و منظم قلبش، همگام. جامهای سفید بر …
شوش، ملکهای است باشکوه، ایستاده بر فراز قصرش، و گیسوانِ پُر پیچ و خم همچون رود کارونشْ در باد میرقصد. نیمتاج طلایی بر سر دارد و دشتهای بیانتهای خوزستان را در منظر چشمانش نشانده. صدایش آرام و دلنشین است، شبیه لالایی مادران ایلامی، اما گاهی در پس این نجواها، فریادهای نبرد و مقاومت شنیده میشود. …
ایران، بانویی میانسال است که روبروی آینه نشسته، خیره به چهرهاش. با ناباوری به ناباروری پیشرو، و با بهت به ابهت گذشتهاش میاندیشد؛ چه فرازهایی و چه نشیبهایی، چه بیقراریهای پرتکراری و چه رونقهای گذرایی! که همه از ذهنش گذر میکنند. از روز عروسیاش به یاد میآورد تا روز کشتهشدن فرزندش. به دار و دارو …
پورتو یک مرد میانسال است که زیر آفتاب زمستان در کافهای نشسته و گیلاس «شراب سبز»ش را مزه میکند و به معشوقی میاندیشد که یک روز رفت، و او هنوز در انتظارش در همین کافه مینشیند. در خاطراتش خوبیها و بدیها را چرتکه نمیاندازد، اما حواسش به خلسهٔ بیبدیل عشق هست. لبی تر میکند! به …