اگر چنان بود به قول سیاوش کسرایی،
هستی سوزْ،
سامان سازْ،
تا صبح همهی قطرات اشکهایمان را بر بالین هر درخت میفشاندیم که بخوابد آتش،
که نبینیم گریز حتی یک گراز را.
که نبینیم مرگ حتی یک بلوط را.
اما حیف،
حیف که سیاوش درست نمیگفت، نه این سیاوش، نه آن یکی که از آتش گذر کرد.
میبینید که آتش دوباره گذر کرد از جان ما.
حیف که ایثار درمان درد ما نبود.
…………………….
شنیدم که،
البرز به گوش زاگرس چنین خواندْ:
بسوزان تنهی درختانت را،
که مبادا این نامردمان داس دیگری بسازند
برای بریدن گلوی هم.
…………………….
حتی کتابهایم افسردهاند.
دهانشان را بستهاند و سکوت کردهاند.
امروز با کتاب جدیدی وارد خانه شدم، هیچ کدامشان حتی نگاهش نکردند. حال حسودی هم نداشتند.
انگار درد طبقات مردم به طبقات کتابخانهام سرایت کرده. فکر میکنم آدمهای داخل کتابها همان بنی آدمهای بیرون از کتابهایند و اعضای یکدیگرند. کتابخانهام همهاش چوب است و کاغذ، از همان گوهر درختان جنگل، که این روزها میسوزند. پس حق دارند که غمباد بگیرند.
حتی کتابهای کشورهای دیگر مثل ژاپن و گرجستان و برزیل و آلمان و لیتوانی و استرالیا هم ناراحتند از بلایی که بر سر ایران آمده.
آمدم کتاب «جستاری در فرهنگ ایران» را بخوانم، دو تا از برگههایش چنان صدایی برآوردند که فهمیدم برایم شیشکی بستهاند.
از اتاقم بیرون رفتم.
عجیب دردی است …
…………………….
طبیعت زن است، فرهنگ مَرد.
نمیتوانی با فرهنگ مردانه سر طبیعت را ببرّی و شیون نشنوی.
این جنگل، طبیعت است که مویه میکند،
که آتش میزند خود را، که آتش میزند دلت را.
جنگل دارد موی سر خود را میکَنَد، چنگ میزند به صورتش، فردا هم سیاه میپوشد.
امشب هیچ مرغی بر درختی غزل نمیسراید. فردا خوب نگاه کن به نقش نگارگریها. در پیالهی ساقی اشک خواهی یافت و در چشم بلبل، خون.
دیدگاهها
سلام
هرچه غم داری بگذار برای دل من
تو بخند
…………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باشید.