در این پُست خبری از قال سفرنامه نیست، اما این حال، بخشی از سفرم است.
امشب را،
با پرسه زدن در هوای کسرایی سر می کنم.
بیوگرافی اش را می خوانم.
به عکس هایش نگاه می کنم.
و به صدایش گوش می سپارم.
امروز (وقتی نوشتن این پُست را شروع کردم آخرین دقایق دیشب بود و حالا صبح شده) قرار است به دیدارش بروم.
هرچه باشد روزگاری پیشتر بخشی از خودم را با شعر او شناختم:
در این پیکار،
در این کار،
دلِ خلقی است در مُشتم.
امید مردمی خاموش همپُشتم.
کمانِ کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهابِ تیزرو تیرم.
ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
بهچشمِ آفتابِ تازهرس جایم.
مرا تیر است آتشپر.
مرا باد است فرمانبر.
و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان
بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.
دیدگاهها
با سلام به آقای نورآقایی
دیشب به طور اتفاقی مهمان یکی از دوستان خوب هنرمند شهرستان قائمشهر بودم که به تازگی کتابی از شما در رابطه با اسطوره خریداری کرده بود. خواستم تبریک جانانه به شما بگم و با مطالعه اجمالی متوجه روانی و شفافیت مطالب آن کتاب شدم.
پاینده و موفق باشید.
……………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. قربان محبت شما. موفق باشید.
شعری از سیاوش کسرایی
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه ! نه! من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفس های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود؟
آخر چگونه این همه رؤیای نو نهال
نگشوده پر هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود؟
در من چه وعده هاست در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود؟
باور کنم این همه عشاق بیشمار
آواره از دیار- در کوره راه ها – همه خاموش می شوند؟
باورکنم که عشق نهان می شود به گور؟
بی آنکه گل عصیانیش سرکشد ز خاک؟
باور کنم که دخترکان سپید بخت
بی وصل و نامراد
برروی بامها و دریچه ها – سیه پوش می شوند؟
باور کنم که دل روزی نمی تپد؟
نفرین بر این دروغ – دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل آینده شهر من
تا رهروان سرخوشی از ان گذر کنند
در کاوش میان لبها و دستها و بوسه هاست
کاین لوح آدمی- بر صفحه ی زمین جاوید می شود
این گرمی خاموش وار ما سر می زند و خورشید می شود
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین گل های یاد کس را پرپر نمی کنم !
تا دوست داریم
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه ی هم می چکدزمهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
……………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس.
بسیار خوب .از دل گفتن کجا و از زبان گفتن (قال) کجا ؟
……………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. گاهی زبان قاصره.
آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من آیا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را
کسرایی
……………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس.
http://ana.ir/news/101334
………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس فراوان.
این شعر ِ اثر گذار و عمیق، من این شعر رو با صدای شهرام ناظری شناختم.
و شخصیت آرش کمانگیر رو با اسم و رسم “شما” بهتر شناختم.
…………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. محبت شما برای من غنیمته. سپاس.
استاد، وقتی می بینم به پست هایی رسیدم که قدیمی هستن و از نوشته های دیگه به این پست ها ارجاع داده بودین و من خوندمشون
ته دلم خالی میشه، دوست ندارم خوندنتون تموم بشه…..
حس ته دیگ دوست داشتی کنار بشقابم تو بچگی بهم دست داده، که میذاشتم برای آخر کار که طعمش بمونه توی دهانم…..
اینجا اصلا حتی دلم نمی خواد به ته دیگ برسم……اصلا نمی خوام تموم کنم سایتتون رو.
و این بیت کلیدی “بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز،” چه تحلیل معرکه و قدرتمندی برای این شاه بیت نوشته بودین.
………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باد شما. هر چیزی تموم میشه و شما باید از این مرحله بگذرید. زندگی همینه. بخونیم و بفهمیم تا در وجودمان رخنه کند، رسوب کند، ولی باید به جلو هم رفت.