ویرگول

همیشه به ما دیکته کرده بودند که باید به «نقطه» رسید؛ تمام مشق‌هایمان، تمام مسابقه‌هایمان و تمام نقشه‌هایمان برای آن نقطه‌ای بود که در انتهای مسیر قرار داشت،
خیال می‌کردیم وقتی به آنجا برسیم، زمان می‌ایستد و خوشبختی مثل یک مدال به گردنمان آویخته می‌شود،
اما حالا که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم زندگی اصلاً در آن نقطه‌ها نبود، زندگی در میان «ویرگول»های متعددی بود که جدی‌شان نمی‌گرفتیم،
ویرگول یعنی:

در اوج خستگی، کنار جاده ایستادیم تا فقط یک استکان چای بخوریم و به تماشای منطره‌ای نشستیم که هیچ ربطی به مقصد نداشت،

یا در هیاهوی یک بحث جدی، ناگهان چشممان به چشم هم افتاد و خنده‌مان گرفت و تمام آن منطق‌های سخت، پشت آن درنگ کوتاه ذوب شد،

همان چند ثانیه‌ای که پشت چراغ قرمز، دستت را فشردم و یادمان رفت که برای رسیدن به کجا این‌قدر عجله داشتیم،
ما یاد گرفته بودیم که ویرگول یعنی وقفه‌ای برای نفس گرفتن جهت ادامه دادن، اما شاید حقیقت این باشد که ما باید ادامه می‌دادیم تا فقط ویرگول بعدی،
دنیا پر از آدم‌هایی است که به «نقطه» رسیده‌اند اما نفس‌شان بند آمده است، من اما ترجیح می‌دهم داستان ما یک جملهٔ بی‌پایان باشد؛ پر از ویرگول، پر از درنگ،
احتمالا در نهایت، این مکث‌ها هستند که به کلمات (شما بخوانید زندگی) معنا می‌دهند، نه نقطه‌ای آن‌ها را تمام می‌کند،
مثل همین متن که همه‌اش ویرگول است و نقطه ندارد،⁩⁩⁩⁩⁩⁩⁩⁩⁩

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *