عطر کاشی

به این موضوع فکر می‌کردم که روزگاری پیش از این در کاشان، کاشی «دو آتشه» تولید می‌شد و امروز هنوز گلاب «دو آتشه» مشتری دارد.

ای‌کاش با وجود این همه کارگاه‌های عرق‌گیری و گلاب‌گیری، کسی بود که به تولید «عطر کاشی» می‌اندیشید؛ عطری برآمده از بوی یک هنر با قدمت بیش از سه هزاره. یک عطر دو آتشه!

دیدگاه‌ها

  1. ماری

    دنبالش راه افتادم. مثل کوچه های قدیمی پیچ و تاب داشت و به هر طرف که نگاه می کردم تا سقف، خمره و کوزه و گلدان بود. گفتم همه ی این ها را شما ساخته اید؟
    ته کارگاه باز دو ستون بود و یک طاق گنبدی، و روزنه ای که روشنایی از آن بالا می رفت.

    گفت: ببینید این ها راهم من ساخته ام.

    چند کله روی رف کنار هم چیده شده بود. کله هایی ناقص، نیمه کاره و شکسته. آن طرف یک کله ی زنانه با موی سیاه و بلند روی نیزه ای قرار گرفته بود و چقدر شبیه من بود. انگار سر مرا بریده اند و گذاشته اند روی نیزه.

    _این کله ی کیست؟

    _شیرین

    _شیرین؟ شیرین دیگر کیست؟

    _مگر اسم شما شیرین نیست؟

    _چرا گذاشته اید روی نیزه؟ خدامرگم بدهد مگر من چه گناهی کرده ام؟ موهای من که مشکی نیست، خرمایی ست!

    با حرارتی وصف ناپذیر، چنان وحشیانه بغلم کرد که احساس کردم دارم توی دست هاش خرد می شوم.مثل چوپانی که بره ای را از دهن گرگ نجات می دهد، بغلم کرد و دهنم را بوسید. بوی خاک می داد. انگار خاک بود و انگار من با خاک بازی می کردم. خاطرات همه ی گذشته هام، در کودکی های بسیار دور دستی تکرار می شد و ادم نمی فهمید زمان گذشته است، چقدر گذشته است؟ آدم مگر گذشته ای داشته یا مگر آینده ای هم وجود دارد؟ حالا که اسیر چیزی مثل خواب شده ام، چرا باید به زمان بیداری فکر کنم و بعد پاهام را بر زمین سفت بگذارم و خودم را از دست خشونت زمانه در پستوی خانه پنهان کنم، گوش هام را بگیرم، چشم هام را ببندم و همه اش به این فکر باشم که عاقبت چه میشود.

    پنجه هاش را توی پنجه هام چفت کرد.

    _چقدر دست هات داغ است

    _احساسم است.

    لحظاتی در سکوت گذشت. چشمم را که باز کردم، داشت با حسرت ابدی نگاه می کرد. انگار به ماهی های توی تنگ نگاه می کند. لبخند زدم. باز مرا بوسیدو من رنگ خون را در تمام وجودم احساس کردم. وقتی چشم گشودم روی یک خمره ی وارونه نشسته بودم، حسینا رو به روی من زانو زده بود….

    آدمی را روی صخره ساخته بود که خودش صخره شده بود، صورتش را معصومانه به کوه چسبانده بود، یک دست در دل سنگ، با دست دیگر تیشه را چنان بر سر خود زده بود که کوه شکاف برداشته بود.

    _چی به سر خودش آورده؟

    روزی که سوار کالسکه بودی و مثل باد از جلوی چشم هام می گذشتی یادت هست؟ آن روز من احساس خوشی داشتم وداشتم با انگشت هایم یاس هایم را از جیبم بیرون می اوردم که تو آمدی و تند گذشتی. بعد من به دخمه ام پناه اوردم و هی ساختم و ساختم تااینجا پر از کوزه و خمره و گلدان شد.

    _چرا فرار می کنی؟

    _میترسم

    _از من؟

    _نه، از عشق.

    _مرد که نباید بترسد.

    _برای خودم نه، برای تو.

    _غصه ی مرانخور

    _یکباره میبینی چیزی مثل سایه همه ی زندگی ات را می گیرد.

    _خب بگیرد.

    _رسوای عالم میشوی. انگشت نما. نمی ترسی؟

    _هرگز.

    _خیلی چیزها از دست می دهی.

    _به جهنم.

    ._باز هم فکر کن شاید زندگی را بیشتر دوست داشته باشی

    _فکر هام را کرده ام تو چه کار می کنی؟

    _کوزه میسازم.

    _کسی هم میخرد؟

    _جنس خوب می دهم.

    _می دانم. من هم مشتری شده ام. و خندیدم.

    _چه فایده ای دارد؟ میخواستم ببینم همینجور که سرم به کوزه ها گرم است بلاخره می توانم برادرهام را پیدا کنم؟

    _حتی یک بارهم به خانه ی ما نیامدی، حتی از دم خانه ی ما رد نشدی.

    _چه فایده ای دارد؟ آدم بیچاره ای مثل من چرا باید بیخود و بی جهت از دم خانه ی اعیان و اشراف رد بشود؟

    _ چه اهمیت دارد که قلب یک دختر برای تو می تپد؟ و با قهر سرم را برگرداندم. تو از عشق چه می فهمی؟

    _توی کتاب ها خوانده ام. افسانه است اما اگر باشد آن هم افسانه است.

    _از این غرور مسخره حالم به هم می خورد.

    _من دنبال برادرهام میگردم. سیاوشان و اسماعیل. نمی دانم چه بلایی سرشان آمده. خیال می کنم زیر سر آن عجوزه ی کثیف باشد یا ان دیگران. چه می دانم.

    _تو هم بدت نمی امد به خانه ی عجوزه بروی و با دخترش نازو بخوابی!

    _اینطور نیست!

    _نخواه که به من دروغ بگویی. من بااین چشم هام در خواب دیدم که با نازو خوابیدی

    _من؟

    با حیرت نگاه می کرد. بعد که حرفهام تمام شد آنقدر خندید که اشک چشم هاش سرازیر شد. گفت چه حرفهایی میزنی این مربوط به افسانه ای ست که دیده ای چه دخلی به ما دارد؟

    مه علیظ شده بود. من دیگر او را نمیدیدم. سردم بود. پاشدم و امدم کنارش روی زمین نشستم.دنبال دستهاش میگشتم. آن را روی شانه ام یافتم و توی دستم گرفتمش. گفتم چقدر دست هات سرد است.

    _احساسم است.

    _چرا اینقدر یخ؟

    _با خاک دیگران نمیشود کوزه ی دلخواه ساخت

    _من مال توام.

    _ دکتر معصوم را چه می کنی؟

    رنگم پرید و قلبم با درد شروع کرد به زدن: چیزی در میان نیست.

    _خواستگاری آمده اند وبله هم گرفته اند. دیده ام که با ماشین یادرشکه تو را به منزل می رساند. با آن ماشین عاریه اش.

    _هیچ تعلق خاطری به او ندارم.

    _ پس چرا سوار میشوی؟

    _چیزی درمیان نیست فقط گاهی مرا به خانه میرساند.

    _مگر شوفر یادرشکه چی شماست؟

    _قول میدهم که دیگر سوار نشوم. به جان تو قسم میخورم.

    بی آنکه بتواند آرامشش را حفظ کند چنان سخت بغلم کرد که احساس کردم دارم توی دست هاش خرد می شوم. لبهاش بوی خاک میداد، موهاش بوی خاک میداد و تنش بوی خاک می داد. انگار خاک بود و درآن تاریکی احساس میکردم مرده امو خاک مطبوع همه ی اندامم را پوشانده است بی آنکه بتوانم یا بخواهم که تکان بخورم، تسلیم آن خاکی شدم که انگار از وجود خودم بودو در روح من دمیده بود با خاکی باران خورده و دلچسب. من چقدر او را میشناختم؟ شاید هزار سال و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس میکردم؟

    سال بلوا … عباس معروفی
    ……………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *