حافظ به گفتۀ بیضایی

از آنجا که بهرام بیضایی قصهٔ «داش آکل» صادق هدایت را جور دیگری روایت کرده و عنوانش را گذاشته، «داش آکل به گفتهٔ مرجان»، من هم برای یادبود استاد بیضایی، بیشتر در زمان عقب رفتم و متن کوتاهی نوشتم که حافظ را از زبان ایشان روایت می‌کند. 

………………………………………………………………

صحنه تاریک است؛

نه از کم‌چراغی، که از کم‌انصافی.

نوری باریک از جامی لرزان مثل تیر می‌گذرد؛

درونش، خون پنهان زمان.

سایه‌ها بر دیوار، چون شبح قرن‌ها، 

رفت‌وآمد می‌کنند.

صدایی برمی‌خیزد؛ نه از حلق یک تَن، که گویی از عمق تاریخ این خاک:

«ای ساقی، پیاله را برگردان که این نمایش، چندان تماشا ندارد.» 

دوش گفتند قصهٔ خوشی است؛

قصه نبود، قصّابی بود. 

نخست، رخ شاهد را نشان دادند تا دل ببازیم.

بعد، پشت پرده، تیغ را تیز کردند تا جان ببازیم.

محتسب، با تسبیح ریا آمد

و از می، «حرام» ساخت؛

اما خون که ریخت، بر خون، «احکام» نوشت.

واعظ، در محراب مجلس، می‌گفت دادْ می‌سِتاند،

در پستوی قدرت اما، داد و ستد می‌کرد.

ای حافظ رند، اینجا خرابات، پناه نیست.

می، اگر روشنی ندهد،

حال مستی‌ست برای فراموشی

و فراموشی در این شهر،

نام دیگر همپالکی است.

پرده که بالا رفت، دیدیم

راه، راه نیست:

«گذرگاه» است؛

گذرگاهی پرهیاهو به مقصد هیچ.

در هر گامی، گرهی؛

به هر نگاهی، گزمه‌ای؛

با هر نفسی، حسرتی؛

اگر یوسف زیبایی در چاه تاریخ افتاد،

تو مگو که کنعان، چشم به راه می‌ماند؛

اینجا چاه «چاهان‌چاه» است؛ 

فرمان می‌راند بر همهٔ چاهَکان

اینجا دهان تاریخ، برای بلعیدن بازتر است.

باد صبا؟

در این شهر، صبا خبرچین است؛

پیراهن اگر بیاورد،

بوی خون تازه دارد

نه بوی مژده.

دوش، که سحر را وعده دادند

نه چون نجات، که نیرنگ بود.

چراغی افروختند که سایه‌ها روشن‌تر شوند،

و راه را نشان دادند تا راه‌بندان، رسمی‌تر شود.

اما آگاهی،

این‌جا حکم تبعید دارد:

هر که بنویسد محکوم است؛

هر که بگوید مصلوب.

شاهدِ این قصه، «وطن» است. 

وطن خسته،

با چشمی که از بس گریسته، خشکیده،

و لبخندی که از بس نشکفته، مرده.

از آینه می‌پرسی‌؟

خرد کرده‌اند!

تا هیچ‌کس

چهرهٔ خویش را تمام نبیند.

هر پاره، یک صورت

هر صورت، یک سرنوشت

و سرنوشت سه حکم دارد:

مرگ، خاموشی یا تبعید.

اگر اشارتی باشد

سمرقند جان و بخارای هستی را می‌بخشیم؛

اما نه از سر بخشش،

از سر ناچاری:

که این جهانمان، آن‌قدر به زور می‌گیرد

تا بخشیدن را هم به شکل باختن درآورد.

حافظِ تماشاخانه گردان،

این‌جا «غیبت» شرط وصل است:

هر که حاضرتر، سریع‌تر حذف می‌شود.

پس وصال را کم به زبان آور

که در این کوچه، هر نامی که صدا شود،

نخست، صاحبش را می‌برند.

این کهنه‌رباط،

نه جای گلگشت است، نه امیدی به این دشت؛

پیاله‌ای‌ست در دست ما

که هر چه پرترش کنی، تلخ‌ترش می‌کنند.

و آخر کار نه بوسه می‌ماند، نه باده

فقط جامی لرزان

و تیری که بر قلب نشست

و آن پرده‌،

که هیچ‌وقت

بالا نمی‌رود انگار.

دیدگاه‌ها

  1. سمیرا

    شجاعت می خواهد از زبان بیضایی سخن گفتن
    شجاعتی همراه با تیز هوشی برای انتخاب واژه های حافظ
    👏🏻👏🏻👏🏻
    ………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. محبت دراید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *