قبلا هم باغ سنگی واقع در نزدیکی شهر سیرجان -که درویش خان اسفندیارپور، کشاورزی که از نعمت شنوایی و گفتار بیبهره بود، در اعتراض به از دست رفتن زمینهایش در جریان اصلاحات ارضی در دههٔ ۴۰ خورشیدی ساخته است- را دیده بودم.
باغ سنگی عبارت است از حدود ۲۰۰ درختِ خشک که سنگهایی با سیمهایی از شاخههایشان آویزان شدهاند.
فارغ از روایتها و افسانههای درست و غلطی که در رابطه با این باغ شنیده و خوانده میشود، علاقمندم این اثر محیطی را با نقاشی «تداوم حافظه» سالوادور دالی مقایسه کنم. معتقدم اگر درویش خان یک هنرمند بود، این اثرش را یک هنر سوررئال مینامیدند.
هر دو اثر، حاصل رنج و اضطراب هستند که یکی نماد اعتراض اجتماعی است و دیگری کاوش در روان.
در باغ سنگی، درختان متعدد خشک، اسکلتهای ایستادهای را نمایش میدهند که بیحیات، بار میوههای غیرممکن و سنگین دادهاند؛ استعارهای از اندوه، بیحاصلی و سکوت.ازقضا در نقاشی دالی، درختی شبیه درختان باغ سنگی با بار ساعت دیده میشود. بهنظرم همسانانگاری سنگ و ساعت، باعث میشود فلسفهٔ زمان، دچار تردیدهای جدی شود.حضور درخت خشکیده، میوههای نخوردنی، ساعتهای کرخت و سیال، در هر دو اثر، «جابجایی معنایی» ایجاد کردهاند.از طرفی، در باغ سنگی زمان منجمد است، در اثر دالی فروپاشیده، و البته در هر دو نتیجه یکی است: خدشه.
نکتهٔ آخر اینکه، مزار درویش خان در چند قدمی باغ، دو وجه دارد؛ هم چگالی سکوت و اعتراض را چندین برابر کرده است، هم انگار اعتراضش تا امروز تداوم دارد. این مورد هم با عنوان اثر دالی بیربط نیست: «تداوم حافظه».