” جای خود را که افلاتون ، به زیر سایه های جوان تر گذارد
از بُعدِ سوم نسیان دقیقن
ترنم به لب های کودک آوردم
تا سه پایه همچنان ، فلسفی ترین شیء خانه باشد.
شعاع نازک نوری که اتاق را بر آشفت ، به گیاهان گفت
گلدان برای همیشه جای خود را با بوطیقا ، عوض کرده است
بعد از این ، این شما و این رایحه ای که ، جای خالی بعضی کلمات را می آکند .
این درست ، که بعدها چهره ام به طرز مرموزی ، گم شد
تا در بُعدِ دیگر آب ، چند ماهی متوقف شوند
دندان هایم را از شاخه ی سدر چیدم ؛
چشم ها اما چه بهتر ، که با انجیرها در جام شیر بخیسند
که سرگیجه ی افلاتون انگار ، از نسیان سایه هاست “.
شعر ” مِثلِ مُثُل” از کتاب “تامتافیزیک” سروده ی امید حلالی بود که شاید مقادیری ؛ با پست ” خیلی کوتاه ، کمی ادبی” اخیر ؛ اشتراک مفهوم داشته باشد.
………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
چند بار خوندمش…
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
رها
با سلام واحنرام
بیچاره درخت.
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
بهار
خوب چطوره سایه هم یاد بگیره که می تونه هم گام درخت حرکت کنه و ساختار شکن باشه… تا این طوری یاس گریبانش رو نگیره…
جالبه که درخت از چارچوب خسته شده…
از طرفی این هوس تو درخت خیلی قوی تر از خیلی از رونده هاست چون اون ساکت و آرام نظاره گر کوچکترین حرکتها بوده پس اون درک بهتری از حرکت داره! می فهمه حرکت و رفتن یعنی چی!
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
جالب بود. کاش در زندگی همیشه درخت باشم، ( گاهی اوقات با سایه ،احساس مشترک پیدا می کنم ) ! هر چند پس از عمری نمی فهمم که سایه است که به دنبال درخت است یا درخت است که همواره باید سایه را در کنار خودش داشته باشد.
از این مطلب به یاد داستانی افتادم : روزی در جاده ای و بر سر دو راهی، دو تن با هم وداع می کنند و هر یک به راه خود می روند: یکی زندانی و دیگری زندان بان ، آنان سی سال را سپری کرده اند در یک زندان ؛ حال از هم جدا شده اند : یکی برای اتمام دوران محکومیتش و دیگری برای اتمام دوران خدمتش و بازنشسته شدن ، و در آخر این سوال همیشه به ذهن می رسد کدام یک زندانی واقعی دیگری بوده است : زندانی یا زندان بان!
موفق باشی آرش جان
…………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از تو.
بیچاره سایه که هوس آنی و آرزوی کوچک درخت , او را از رفتن تا
افقهای دور باز می دارد , بیچاره روح من که نیازهای ناچیز تن , او را از
درنوردیدن و کشف مفهوم عمیق زندگی باز می دارد.
شاید بشه از حضور این درخت ها توی این متن های کوتاه ادبی تو , سکانس های
مرتبطی برای ساختن یک فیلم کوتاه بدست آورد . توجه ات به درختان باعث می شه
آدم نوعی همذات پنداری رو بین تو و درخت ببینه , البته این ظن منه و نمی دونم تا چه
حد درست اما جسارت کردم و چند تاش رو توی ذهنم ساختم.
………………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. نوازش پوست و تنه ی درخت رو دوست دارم.
دیدگاهها
” جای خود را که افلاتون ، به زیر سایه های جوان تر گذارد
از بُعدِ سوم نسیان دقیقن
ترنم به لب های کودک آوردم
تا سه پایه همچنان ، فلسفی ترین شیء خانه باشد.
شعاع نازک نوری که اتاق را بر آشفت ، به گیاهان گفت
گلدان برای همیشه جای خود را با بوطیقا ، عوض کرده است
بعد از این ، این شما و این رایحه ای که ، جای خالی بعضی کلمات را می آکند .
این درست ، که بعدها چهره ام به طرز مرموزی ، گم شد
تا در بُعدِ دیگر آب ، چند ماهی متوقف شوند
دندان هایم را از شاخه ی سدر چیدم ؛
چشم ها اما چه بهتر ، که با انجیرها در جام شیر بخیسند
که سرگیجه ی افلاتون انگار ، از نسیان سایه هاست “.
شعر ” مِثلِ مُثُل” از کتاب “تامتافیزیک” سروده ی امید حلالی بود که شاید مقادیری ؛ با پست ” خیلی کوتاه ، کمی ادبی” اخیر ؛ اشتراک مفهوم داشته باشد.
………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
چند بار خوندمش…
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
با سلام واحنرام
بیچاره درخت.
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
خوب چطوره سایه هم یاد بگیره که می تونه هم گام درخت حرکت کنه و ساختار شکن باشه… تا این طوری یاس گریبانش رو نگیره…
جالبه که درخت از چارچوب خسته شده…
از طرفی این هوس تو درخت خیلی قوی تر از خیلی از رونده هاست چون اون ساکت و آرام نظاره گر کوچکترین حرکتها بوده پس اون درک بهتری از حرکت داره! می فهمه حرکت و رفتن یعنی چی!
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
SALAM, AKHEEEEEEEY 🙁 DELAM BARAYE DERAKHT & SAYE SOOKHT. MAMNOON,ZOBA BOOD. 🙂
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
سلام
از بعد بعدی : بیچاره سایه که مجبوره دنبال هوسهای درخت راه بیفته بدون اینکه از خودش
اراده ی داشته باشه.تقلید اجباری = بردگی ،که با روح آزاد ناسازگاره.
همیشه آزاد ورها باشید.
……………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
جالب بود. کاش در زندگی همیشه درخت باشم، ( گاهی اوقات با سایه ،احساس مشترک پیدا می کنم ) ! هر چند پس از عمری نمی فهمم که سایه است که به دنبال درخت است یا درخت است که همواره باید سایه را در کنار خودش داشته باشد.
از این مطلب به یاد داستانی افتادم : روزی در جاده ای و بر سر دو راهی، دو تن با هم وداع می کنند و هر یک به راه خود می روند: یکی زندانی و دیگری زندان بان ، آنان سی سال را سپری کرده اند در یک زندان ؛ حال از هم جدا شده اند : یکی برای اتمام دوران محکومیتش و دیگری برای اتمام دوران خدمتش و بازنشسته شدن ، و در آخر این سوال همیشه به ذهن می رسد کدام یک زندانی واقعی دیگری بوده است : زندانی یا زندان بان!
موفق باشی آرش جان
…………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از تو.
درمیان دشتی بزرگ،درختی بود،تنومند باسایه ای بازیگوش: هرروز همینکه خورشیددرآسمان
می چرخید،سایه بیدار میشد،کوتاه میشد،بلندمیشد،میچرخید و دور درخت بازی میکرد.ودرخت، فقط میخندید.هرروزمسافری خسته،زیرسایه درخت می نشست. یکروز،سایه ازدرخت پرسید: مسافران به کجا میروند؟ درخت گفت: نمی دانم. من هیچ وقت،از اینجا نرفته ام. سایه گفت: شاید،یکروز با مسافری بروم، بعدبرمیگردم وبتو میگویم،که آنها به کجا میروند…. درخت،به دورها نگاه کرد،به امیداینکه مسافری نیاید… اما،مسافر آمد…. سایه،کوتاه شد،بلندشد،بازی کردو بااو رفت. درخت نخندید….. ، درخت ماند بدون سایه و سایه رفت بی درخت.
سایه، دیگرسایه نبود. سایه، هیچ چیز نبود.درخت،ساکت وآرام ماند،امابیقراروناکام.و باخود گفت: آه ! خدای من،شکر،شاید همین بودسهم من،ازبهار. نهایتا،شرایط راپذیرفت وباخودگفت: بهتراست،همچنان،عفیف النفس باشم،تا سایه،ازمن درواهمه نباشد واعتقادش درمن،تباه نگردد.
………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
سلام آرش عزیز
بیچاره سایه که هوس آنی و آرزوی کوچک درخت , او را از رفتن تا
افقهای دور باز می دارد , بیچاره روح من که نیازهای ناچیز تن , او را از
درنوردیدن و کشف مفهوم عمیق زندگی باز می دارد.
شاید بشه از حضور این درخت ها توی این متن های کوتاه ادبی تو , سکانس های
مرتبطی برای ساختن یک فیلم کوتاه بدست آورد . توجه ات به درختان باعث می شه
آدم نوعی همذات پنداری رو بین تو و درخت ببینه , البته این ظن منه و نمی دونم تا چه
حد درست اما جسارت کردم و چند تاش رو توی ذهنم ساختم.
………………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. نوازش پوست و تنه ی درخت رو دوست دارم.
سلام. منم دچار یاس شدم .ولی نمیدونم از نوع فلسفی یا غیر فلسفی چون نوشتت رو درک نکردم.
……………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام.
حق داره…میترسه اگه پوست بره قدم بزنه سایهاش از سرش کم بشه.
………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
سلام
همین اطراف رفته قدم بزنه
راه دوری نرفته !!!
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. احتمالا.
برای اینکه “بگذاریم که احساس هوایی بخورد” ، گاهی لازمه همه ازمون مایوس بشن!
و گاهی نباید برای یک “هوس” ریشه ایی رو رها و هیچ پدیده ایی رو مایوس کرد ……
این دو تا خیلی با هم فرق دارن!
معرکه نوشتین، محشر……من با خوندنتون ترشح اکسی توسین رو در بدنم حس می کنم!
………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. محبت دارید.