آن چای که سرد شد

روی میز کنار پنجره، بخارش سال‌هاست که محو شده.

آن روز باران می‌آمد و بوی خاک باران‌خورده در هوا نرم‌ و آهسته پرسه می‌زد.

تو گفتی: «بریز، الان می‌آیم، فقط کمی صبر کن تا…»

حالا یادم نیست بعد از تا چه گفتی و قرار بود فقط چه کار کوچکی را انجام بدهی و بعد بیایی.
من چای را ریختم؛ داغ، با عطری که تمام اتاق را پر کرده بود. منتظر نشستم تا بیایی، تا با هم اولین جرعه را بنوشیم و طعمش را با هم حفظ کنیم.
کارِ کوچکْ انگار بزرگ شد، باران تندتر شد، چای سرد شد، و تو دیگر نیامدی؛ نه آن لحظه و نه هیچ وقت.
فنجان را هرگز برنداشتم. می‌خواستم وقتی برگشتی، نشانت دهم که چطور لحظه‌ها، بدون تو، یخ می‌بندند.
آن چای آن روز سرد شد ولی من هر روز به سراغش می‌روم و برایش فاتحه می‌خوانم. مثل یک قبر است در گورستان انتظار، روی میز زندگی‌ام.
حالا سال‌ها گذشته، فنجان اما همانجاست.

چای سرد بی‌بو؛ یادگاری است از تمام «قرار»هایی که «اگرها» شد.⁩⁩

دیدگاه‌ها

  1. سمیرا

    آهی ماند با طعم ای کاش …
    ………………………………………………………………………………
    جواب: سلام. همینطوره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *