«آسمان ورشکسته، زمین دل‌شکسته»

فرودگاه مهرآباد، دیگر نه آباد است و نه مهری در آن می‌توان یافت. 

هنگام دریافت کارت پرواز به متصدی سلام می‌کنم، جوابی نمی‌دهد، حتی نگاهم نمی‌کند. 

مأموری که قرار است بدن افراد را پس از عبور از (گیت) دروازهٔ تشخیص اشیای فلزی و ممنوعه بازرسی کند، چنان جلوی صورتت می‌ایستد که انگار قرار است دهانت را ببوید.

جای‌جای محوطهٔ سربازِ (Outdoor) فرودگاه پر از نخاله‌های ساختمانی است و تعداد هواپیماهای از کار افتاده و فرسوده قابل توجه است و در دیدرس. 

هواپیمایی که قرار بود در هوا بپرند، زمین‌گیرند و خاک بر بدنه‌شان نشسته. 

از پله‌های هواپیما که بالا می‌روی، دقیقا کنار مهمانداری که خوشامد می‌گوید، مردی ایستاده که حفاظت جان ما بر عهدهٔ اوست، ولی طوری در چشمانت زل می‌زند که انگار تو همانی هستی که قرار است هواپیما را منفجر کنی یا بدزدی. 

ظاهرا چنان در کارش ماهر است که با چشمانش روحت را اسکن می‌کند و می‌داند که درونت چه خبر است. 

در آخر، پرواز می‌کنیم با حسرتی که در زمین و آسمان روحت را آزار می‌دهد، زجر می‌کشیم از «سر+زمین»ی که «سر»ش را به سنگ کوبیده‌ایم و به «زمین»ش زده‌ایم. 

و فرودگاه این سرزمین، سر به فرود دارد نه فراز. پس عجیب نیست که «آسمان» ورشکست می‌شود و آشیانش بسته.

آری، ما خاک بر سر آسمان کردیم و غبارش به چشمانمان خواهد رفت. 

رفیق، «روزگارمان زمستان است و هوا آلوده.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *