وقتی مُرد در یک گوشی موبایل دفن شد. چند ساعت از مردنش که گذشت، فهمید چه بسیار کسانی که قبل از او در همین قبرستان، به خاک که نه، به موج سپرده شدهاند.
پس او هم به زودی به شبکهی موجسواران پیوست، درواقع راهی جز این نداشت.
اینجا همه در فضای قبرشان تنها بودند، اما از آنجا که یادآورِ تنهایی «زِهدان» بود -همانجایی که از آن آمده بودند- زود عادت میکردند. از طرفی، قبرها به هم وصل بودند، نه از زیر، بلکه از بالا. پس تنهایی خیلی هم معنا نداشت.
هر گوری در این گورستانِ موجی، مثل گورستانِ خاکی یک آدرس و یک شناسنامه داشت. از طرفی این قبرستانِ موجی فرقش با قبرستان خاکی این بود که در اینجا مردگان از داخل گورشان برای زندگان فاتحه میخواندند، یا بهتر بگویم فاتحهی زندگان را میخواندند. فرق دیگرش این بود که بر خلاف خاک که فراموشی میآوَرَد، موج اتفاقا برعکس، خاصیتش یادآوری بود. بنابراین وقتی کسی میمرد، بیشتر در یادها میماند. حتی میتوانست در عین مردهگی، زندهنمایی کند یا به قول اهالی قبرستان، live بشود. این شهر موجسوارانِ مرده ویژگیهای جالبی هم داشت. مثلا با اینکه همه میدانند قلب مردگان کار نمیکند، اما در اینجا مردگان به هم قلب میفرستند. یا مثلا با اینکه مردگان فکر نمیکنند و همهشان شبیه هم هستند، با اینحال هر مردهای، مرده دیگری را که شبیه (like) او فکر کند، میپسندد. تا یادم نرفته این را هم بگویم که در یک قبرستانِ خاکی، ممکن است بعد از چند سال که جسد مردهی کهنهای از بین رفت، یک نفر دیگر را در قبرش، جای او دفن کنند. اما در قبرستانِ موجی، مردهها جاودانند و این آنها هستند که قبرشان را، موبایلشان را عوض میکنند.
در قبرستان موجسواران هر کسی باید قبرش را بخرد یا اگر خیلی خوش شانس باشد هدیه بگیرد، این اتفاقها باید قبل از مردن باشد. درواقع اینجا، قبر به قول فلاسفه، «واجبالوجوب» مرگ است. از عجایب روزگار اینکه قبرْ دزدی هم در این شهر رونق دارد. خلاصه اینجا عبارت “قبر خودت را بخر”، معادل همان “قبر خودت را بِکَن” است.
موضوع دیگر اینکه، بعضی مردگان چند قبر دارند، یا یک قبر دارند با چند آدرس مختلف!
ما از آنجا اسم این قبرستان را شهر موجسواران گذاشتیم که ساختار مهندسیاش بر اساس ارتباط میان قبور و امواج، شکل گرفته.
اما اینجا واقعا موجسواری کسب و کار برخی مردگان کارکشته است، مردگانی که به خاطر کَسبشان از موج، مردگانِ دیگر این قبرستانِ موجی را چنان میکُشند که کارشان به آن یکی قبرستان؛ قبرستان خاکی بیفتد.
بقیهی اهالی قبرستان هم، شغلشان «روشنفکری» و «روشنگری» است. هر کسی خودش را یک پا «مسوول اجتماعی» میداند و وظیفهی روزانهی افراد، «خبرپراکنی» است.
خلاصه اجتماعی است از شبکههای مویرگی «شهروند-خبربَر». مردگان وقت زیادی دارند و قبرستان پر از حس ولگردی و کنجکاوی است. خواندن نام و نشان گورها و سر درآوردن از کار بقیهی ولگردها کاری است لذتبخش. ضربالمثل “ولگرد چو ولگرد ببیند، خوشش آید” اینجا بیشتر از هر جایی مصداق دارد.
دیالوگها در این قبرستان بیشتر مبتنی بر متن است و همه چیز مستند میشود، که خوب است. اما این متنها در بسیاری اوقات همانند نامههایی است از سوی، یا به سوی “کودکانی که هنوز زاده نشدهاند” انگار، هرچند که مردهاند پیش از این.
حیات این مردگان در حیاط این قبرستان، به قول «اَوِستا» دارای فَرَهوشی است. «شکل» و «جسم» ندارد اما «روان» دارد که از قضا بسیار جاری و روان است، «جان» هم دارد که از قضا بسیار جوان است. اما آنچه که احتمالا هم دارد و هم ندارد، «خِرَد» است؛ که یا ندارد یا اگر دارد خُرد است.
موضوع اصلی، فرهوشی است که بسیار است در این قبرستان، اما احترام ندارد. چون همه مردهاند، کسی حواسش به فرهوشیها نیست.
بافتهای روحی در این قبرستان گاهی ساز و کاری دارند که کالبدها را راه بیاندازند، اما در بیشتر اوقات یک کلاف سردرگماند. این هستی، «هستی» نمیآفریند. حیات این مردگان، پالوده است.
فوجی از فرازهای «هما» لازم است، اما مردگانِ مگسپسند، اجازهی پروازش را در اطراف قبرستان نمیدهند. با سنگهای توهین میپرانندشان.
بر اساس اعتقادات، قرار بود فرهوشیها برای هر سال نو برگردند، اما در این قبرستانِ هزاره سوم، سال هم که نو بشود، انگار فقط روز از نو شده. همان خبرهای قبلی است و خبری از اندیشه و گفتار و کردار نیک نیست.
از طرفی، هرچند میگویند دین افیون تودههاست، اما آداب را همه میپذیرند. در دنیایِ مردگانِ موجسوار از دین که بگذریم، آداب هم نیست و اولین بیادبی، همسایه آزاری و آبروریزی است.
وقتی دانته «کمدی» را نوشت -که اول الهی نبود و بعد شد- یک اهل خرد و یک اهل محبت راهنمایش بودند که خود گرفتار تراژدی در دنیای مردگان نشود. اما در قبرستان موجسواران، نه چندان از راهنمای اکتسابی خِرَدِ عمیق خبری هست، و نه چندان از راهنمای انتسابی محبتِ بیریا.
بگذریم.
کلا، قرار نبود دنیای مردگان پر از اخبار و احوال مردگان و غیر مردگان باشد ولی در این قبرستان چنین بود، و این «تازه مرده» که از اول داستان تا حالا دیگر سراغش را نگرفتهایم، از خود پرسید: چرا؟
با خودش فکر کرد که احتمالا، چون، همه مُردند با این اندیشه که “قرار است قضاوت شوند”. این است که تصمیم گرفتند ترازو به دست، پیشدستی کنند و به حسابِ قضاوتِ دیگران برسند، قبل از اینکه نوبت حسابِ قضاوتِ خودشان از راه برسد؛ میخواستند به تاخیر بیندازندش، تا ابد. «تازه مرده» همان ابتدای گذرگاه داوری قبرستان ایستاد. فهمیده بود که گویی فلسفه و اندیشهی آزادی، در این قبرستان، گور به گوری از راه موجسواری است.
بنابراین مکث کرد.
شانس آورده بود؛ روح پس از مرگ سه روز در کنار جسد میمانَد، و هنوز دیوها فرصت نکرده بودند، روانش را به این سو و آن سو بکشانند.
قبرستان هزاره سوم، شبیه «پارادیز» است، تعجبی ندارد که هر نمردهای گرفتار رنگ و عطر و نوا و هوایش بشود و بخواهد که بمیرد.
در فضای «پریوار» این قبرستان که ساکنانش نه بر بالای قالیهای پرنده که بر امواجِ نادیدنی سوارند و در چشم به هم زدنی، شمال و جنوب و شرق و غرب دنیا را درمینوردند، و در دنیایی که رازهای سحر و جادو در اختیار مردههاست، چه کسی دلش نمیخواهد که بمیرد.
مردهها تا قبل از اینکه بمیرند، دیو و دَدی نمیبینند. آنها از گناه نابخشودنی ریختن مَنی اندیشه در مَهبل موجِ روسپی که هر دم از این گور به آن گور میخَرامد، خبر ندارند. در تلألوهای تابیده به گورها، رنگ درخشان شایستها، تاریکی ناشایستها را به خوبی میپوشاند. «تازه مرده»، یک چیزهایی دستگیرش شده بود. با نگاه به یکی از موجها، عجوزهای را دید که جَنین یک باور فلسفی را در همان دنیای مردگان سقط کرد، و گرگی را دید که گلوی یک مردهی معترض را درید. «تازه مرده» تازه مفاهیم را درمییافت. حس کرد فَرَّهی که از دور شده، را باید دریابد. به رستاخیز فکر کرد؛ به آفرینش و جهانِ پیش از این، به پیشدادِ قبل از این بیداد.
فکر بکری از ذهن «تازه مرده» گذشت تا درگیر موجی نشود که از گورش برمیآشفت: نرساندن خوراک به دهان اژدهای گور.
خبر خوب این بود که مردگان قبرستان هزاره سوم، کاملا نمردهاند. جانشان ضربهای خورده که بیهوش شدهاند، اما هنوز کاملا از دست نرفتهاند. هنوز قلب و مغز از استخوان در این «استودان» از هم جدا نشده. «تازه مرده»، که به هوش آمده بود، از قبرستان هزاره سوم، یا همان «پارادایز» بیرون آمد و در دنیای زندگان به میدان حُرّ رفت، از آن باغ مجازی بیرون خزید و به باغ شاه (نام قدیم میدان حُر)، رفت. «گرشاسپِ اژدهاکُش» وسط گود بود.
گرشاسپ کسی نبود که خوراک به دهان اژدها برساند اما در عوض بر پشت اژدها خوراک میپخت. این دو کار با هم خیلی فرق دارند. «تازه مرده» برای اینکه راز رهایی خودش را از قبرستان به دیگر اهالی دنیای موجسواران برساند چارهای اندیشید. چارهای که آدم را یاد عملکرد طوطی در داستان طوطی و بازرگان میاندازد.
او با گورش (موبایلش) که آن را مثل هر آدمی با خود حمل میکرد، از نبرد گرشاسپ با اژدها عکس گرفت و آن را سوار بر موج پست کرد به دنیای مردگان.
دیدگاهها
سلام
به داستانک این متن سنگین نمی برد
والا بیش از عفل و فهم من بود
باید چندین بارخوانده شود
ارادت
…………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باشید. .