گفتم رخت سفید به تن کنم که نیمی از سفیدبختی را تجربه کرده باشم. اما از بخت سیاه، آن هم کفن شد.
……………………………………….
دست زمستان تنگ است و درخت لخت!
تا بهار بیاید و رخت نو ببخشد.
……………………………………….
کلاه خودت را قاضی کن!
من خودم را کشتهام برای تو.
قتل عمد!
فرصت قصاص که نداری،
لااقل در همان سلولهای تنت به حبس ابد محکومم کن.
……………………………………….
تو چنان برازندهای که،
برانداز حکومت من بر قلبم خواهی بود.
دیدگاهها
این سه خط اول که نوشتید احوال نوشته درخوری هست از روزگارما.. به امید فصل بهارو تن پوش شکوفه اش برای این همه عوری وسخت جانی ، چند روز پیش از دخترک دست فروش دو شکوفه دست ساز با آویز مرواریدی برای گیسوانم گرفتم گفت که دشت اولش هست شاید که دشتی سهم ما هم بشود حتی به اندازه تن پوشی برای این همه قلندری .
………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس.