جوشی بِنِه در شور ما…تا مِی شود انگور ما رادیوی اتومبیل کرایهای که سوارش شدهام ترانه پخش میکند. خواننده را نمیشناسم، سراینده ابیات را چرا. آرام با خودم تکرار میکنم: جوشی بِنِه در شور ما…تا مِی شود انگور ما برف میبارد. اتومبیلی که سوارش هستم روبروی بیمارستان قلب میایستد. زنی بچهای بغل کرده، مَردش کنارش …
“مبارکه.” “مبارکه.” اینها کلماتی هستند که از دهان راننده اتومبیل پرایدی که در صندلی عقب آن نشستهام بیرون میآید. اتومبیل ایستاده تا مسافری که در صندلی جلو سمت شاگرد نشسته، پیاده شود. در همین حین است که راننده یک اتومبیل پژو برای ما بوق میزند. باز هم بوق میزند. باز هم. یعنی “راه بیفت”. مسافر …