در آن هنگام که سپاه انگشتان ایزدبانوی آسمان، در سکوتِ شب، آرام، کشور سینهام را درمینوردید و پیش میآمد، من به فرمان سردار دل، آزمون تلخی را آماده میشدم و خوب میدانستم که روزی، نه چندان دور، باید تاوان تیر نگاه مستی که جغرافیای لبهایم را خوب نشانه میگرفت، با تیر سفرهای دور، بپردازم. و این است که باز باید بروم…