در خیالم خیره شدهام به خطوطِ خستهٔ چهرهات، به خندهات که محو شده. ناگاه خمرهٔ خالی دلم پُر میشود از آن همه خاطراتِ خجستهٔ خلوتمان. خاموش میمانم در خویشتنِ خویش و پندارهایم که دائم در هم میخَلَند، در خلأیی خفقانآور فرو میبَرَندم. با این حال در همان آن، به یاد میآورم که روزگاری، هر روز، …