با نی مازندران، نفس از قفسش جدا میشود و وصل میشود به کهکشان. با دف کردستان، صدای گردش کهکشان میرسد به کوهستان. با کمانچهٔ آذربایجان، پژواک کوهستان برمیگردد به بیابان. با قیچک بلوچستان، باد بیابان میوزد به سوی دریای عمان. با نیانبان بوشهر، موج دریای عمان میرقصد تا ساحل هرمزگان. با سنتور اصفهان، پرندهٔ کاکایی …
به عطر «بوستان» آغشته است پیراهنت ورق ورق به دفتر «گلستان» میماند دامنت در هر گامت، «نظم» جان در هر نگاهت، «نثر» روان «استاد سخن» دیگر چه بگوید، که تو، سعدیْ!
باران، ای پیامآور ببار، نازل شو! کتابت کن زمین را با واژههایت.
پاییز، ای پرسهزنِ زردِ زمان! ای پردهپوشِ پریشانیِ درختان! تو چگونه به برگ آموختهای که راهی جز پریدن و پذیرش پرپر شدنش ندارد! پاییز، ای پایانِ تابستانِ پرشور! چگونه در پسِ پردهی پرغبارِ سپیده پیکر باغ را کمکم پذیرای زمستان میکنی! پاییز، تو که از راه میرسی لحظهها از پسِ هم بر زمین میریزند و …
هستی، هلهله و همهمهی هنرمندانهی هزارها راز همگون و همزاد است که همزمان هراس و هشدار و هوس و هجران و هدیه دارد. برای هضم حال همآغوشیاش همیشه هشیاری و همراهی لازم است. ……………………………………………… بگذار و بگذر، همچون ابری سبکبار در خاطرۀ آسمان ……………………………………………… سیگار عمرم در میان لبهای زمانبا پُکهای پیدرپیمیسوزد آرام،تا ته …
در جزر و مدِ جهان، جایی میانِ جنونِ دریا و جزمِ ساحل، به امواج چشم دوختهام. هر موج، جوانهایست در جُستوجوی جاودانگی، ولی زایشی است که به زوال میرسد. هر جزئی از آب میجنبد به تبع جوهرش، اما جبر هم زخمش را خواهد زد. و در این جدال جاوید است که جهان زاده میشود؛ نه …
از تو، توبه کرده بودم. از آن توبه، توبه! که تو بِه ز توبه.
گندم، گواهِ گذرِ گاوآهن از گرمای خاک است؛ گنجی است که تا از گریبانِ زمین بروید هر روز با آفتاب گفتوگو میکند. گندم، گوهرِ گِل است، گُلِ خاک است، که در گرمی گهوارهٔ زمین جان میگیرد تا در قامتِ نانْ جانْ ببخشد. گاه که گندمْ با گذرِ باد، در گودِ دشت، گیسوانش را در هنگامهٔ …
چندان در زمین و زمان زنجیر شدهایم و حلقههایش چنان دیر پاییده که زنگار بسته انگار. در دهانمان زهر و بر روحمان زخم است و زانوهای به زوال رفتهامان دیگر زور و رمقی ندارد. هر چه هست زوزهٔ زمستان زمخت زجرآوری است که زبانمان را زبون کرده و زمزمهٔ زندگی را زدوده و زایل کرده.
همهاش سراب نشانم میدهد و سنگین میکند سینهام را. سطر به سطر سراسر زندگیام را به سخره میگیرد. هر روز کاری میکند که سراپایم سست میشود و احساسم سرکوب. سرنوشت را میگویم، همان که سالهاست سربهسرم میگذارد.
اگر روزی به کاشیهای گنبدی نگاه کنی، شاید ببینی که چیزی میانِ رنگها گم شده است. در آن آبی و زرد و صورتی و سفید و کمی سیاه تکهای از خیال در کنجی جا مانده است. یقین که در تلاقی ردّ نگاه نرم تو با نظم نقوش منحنی، خاطرات خاطرخواهی کندوکاو خواهد شد. ……………………………………………………….. خدا …
در میانهٔ بودن و نبودن ایستاده! نه به خود مینگرد و نه به مسیر که از هر دو گذشته. گویی دلش در افق جاریست. نسیم، آرام دست میگذارد بر شانهاش و خورشید میبوسد چهرهاش را در آن دم، جهان میآساید؛ در آرامشی عمیق که سخن نمیخواهد.
بهار، همچون تابلوی باشکوه نقاشی دورهٔ باروک است، که رنگهایش در هم میرقصند و زندگی سرشار میشود. پاییز، به پیکرهای عریان از یونان باستان میماند؛ ساده و صریح، که حقیقتِ برهنهٔ جهان را مینمایاند.