ای پادشاهِ تصویرِ پیدا از پنجره‌ها

پاییز، 

ای پرسه‌زنِ زردِ زمان!

ای پرده‌پوشِ پریشانیِ درختان!

تو چگونه به برگ آموخته‌ای که راهی جز پریدن و پذیرش پرپر شدنش ندارد!

پاییز، 

ای پایانِ تابستانِ پرشور!

چگونه در پسِ پرده‌ی پرغبارِ سپیده

پیکر باغ را کم‌کم پذیرای زمستان می‌کنی!

پاییز،

تو که از راه می‌رسی

لحظه‌ها از پسِ هم بر زمین می‌ریزند و پندارهای پنهان پرنده‌ها عریان می‌شود. 

با این حال،

ای پاییز، 

تو پُر از پرسش کرده‌ای جهان را،

که چگونه زوال نیز چنین زیباست!

زلفت امروز به زمین ریخت، تا زایش تازه سبز شود فردا.

پس ببار ای پاییز!

پرواز کن!

پاییز، 

ای پرسه‌زنِ زردِ زمان!

ای پرده‌پوشِ پریشانیِ درختان!

تو چگونه به برگ آموخته‌ای که راهی جز پریدن و پذیرش پرپر شدنش ندارد!

پاییز، 

ای پایانِ تابستانِ پرشور!

چگونه در پسِ پرده‌ی پرغبارِ سپیده

پیکر باغ را کم‌کم پذیرای زمستان می‌کنی!

پاییز،

تو که از راه می‌رسی

لحظه‌ها از پسِ هم بر زمین می‌ریزند و پندارهای پنهان پرنده‌ها عریان می‌شود. 

با این حال،

ای پاییز، 

تو پُر از پرسش کرده‌ای جهان را،

که چگونه زوال نیز چنین زیباست!

زلفت امروز به زمین ریخت، تا زایش تازه سبز شود فردا.

پس ببار ای پاییز!

پرواز کن!

ای پادشاهِ تصویرِ پیدا از پنجره‌ها!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *