م ماه

ماهِ مرموزْ امشب هم مغزم را مملو از مکالمهٔ مبهمی کرده بود. من، انگار مرد مستی شده بودم در پی حلِ معمای معنای مقصدِ محوی در مسیری ممتد، که آن را مدام مرور می‌کردم تا شاید مرهمی یابم. اما همهٔ آنچه در سرم می‌پیچید موسیقی مردابی بود که مرا به مرزِ مرگِ موج‌های مفقود می‌رساند. موجودیتم موهوم و معصومیتم مخدوش شده بود. اطراف را همه مِه گرفته بود، تنها معجزه همین بود که مهمان فعل ماندن شوم و از فکر معماری معبری پر از مکافات صرف نظر کنم. 

منظره‌‌ها معدوم و در عوض مزارها منظم شده بودند. و من که مسموم، مضمحل و محکوم بودم به مدت زمان نامعلوم، مژگانم را بر هم نهادم و امشب را هم باز خوابیدم‌م‌م‌.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *