در دل سکوتْ «دو» بار صدایم کردی؛ نه چون پژواکی دور، بلکه نجوایی بود همچون دریچهای تازه به جهان.
بعد از آن، چنان به «رِ»بای حضورت راضیام که «می»دانم می نابی که از نگاهت میچکد جام سود مرا پر میکند.
کسی نمیداند در آغوش شب که «فا»صلهها با ستارهها کم میشود، تو «سُل»طان لحظههایی هستی که در «لا»بهلای سکوت، سرود میسراید.
و آنگاه من در «سی»اهی شب، به یک چرخهٔ ابدی بازمیگردم که از دو آغاز و به دو انجام میگیریم، میان این هفت.