خسوف

در خیالم خیره شده‌ام به خطوطِ خستهٔ چهره‌ات، به خنده‌ات که محو شده. ناگاه خمرهٔ خالی دلم پُر می‌شود از آن همه خاطراتِ خجستهٔ خلوتمان. خاموش می‌مانم در خویشتنِ خویش و پندارهایم که دائم در هم می‌خَلَند، در خلأیی خفقان‌آور فرو می‌بَرَندم. با این حال در همان آن، به یاد می‌آورم که روزگاری، هر روز، خداحافظیِ خورشید را بهانه می‌کردم برای سلام کردن به تو و حضورت را درخواست می‌کردم. 

یادت هست که خوشه‌های خواهش را چقدر می‌شکوفاندیم؟!

امشب تو را به یاد آوردم، امشب که خسوفْ خرامان پردهٔ خاکستری بر روی ماه کشید، خواندمت، و حتم دارم خوابم خیس خواهد بود. 

شیفتهٔ خوی خنیاگری‌ات بودم و به اشتباه درخشش خم خنجری که به خرمن خرّم خواهد خورد را ماهتاب می‌انگاشتم، تا که خزان زد به آن همه جوش‌وخروش خوشایند. و خشت‌های خانه‌ای که خلق شده بودند، دوباره خاک شدند. 

اما هنوز در این اندیشه‌ام که خوشبختی مرور خط به خط همهٔ لحظات یاد توست که خوف خفه شدنشان وجودم را فراگرفته. 

دیدگاه‌ها

  1. سولماز

    خط به خط خواندم. گویی شراب خلر نوشیده باشم؛ خمار شدم.
    خلوتی خاصه است با خیالاتی خجسته، که خلاقیتی در خور تحسین در خفا دارد
    خوشا دوستی چنین خوش‌سخن و خرَما خامه‌ای چنان خوش‌نگار!
    ……………………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام و ارادت. زنده باد شما که خیلی بهتر از من نوشتید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *