هر کتابی، شاخهی درختی است، و واژههایش، نتهای آواز بلبلی است که دمی بر آن نشسته.
بهار است و بارها به راه است این آبِ رها از ابرها … بلبلها از میان برگها میخوانند شعری که باران رویشان نوشته. … باران واژه به واژه بر سطر سطر زمین مینگارد. عنقریب با مجوز بهار کتاب گلستان منتشر میشود. هَزاران میخوانندش و هِزاران میشنوند.
امروز خودنویس باران بر ورق خاک کتاب بهار را نوشت. کتاب ۹۳ صفحهای بهار، تالیف “هستی” است که ما به “زمان” ترجمهاش کردیم.
این بار که صبح لخت شود، لباس زردوزی شب را میدزدم.
بهار آمد. اما شهر چنان بیمار است که گره بند کفشم هنوز گُل نداده.
عاشیقْ بهار، مَست به پا کرده و ایستاده میگرداند پیالهی سازش را. این ساقی تا مجنون نکند ما را، دست بردار نیست.
زنده باد، بادْ که باز، بازگشود دربارِ بهار را.
تار و پود قالی مسیر پر پیچ و خمی بود که دخترک نه با پا، بلکه با دست میپیمودش تا صعود کند به اندیشهی بالایش. ردّ گذر دستانش نگاهبانی میشد با چشمانش، که مبادا خطایی رخ دهد در مسیر رسیدن به باغِ باورش. در آن بیشهی باورها، گاهی شیرِ نَری میغرّید و گاهی قد میکشید …
سوگند نه به آن آسمان، به این زلفِ پریشانِ نمایانْ در ایوان
پشت پنجره، لاابالی شدهاند قمریها. و من در حسرت یک جرعه از بادهی بهارم. …………………… نوروز، نام آن عطّار ایرانی است که در بهار ترکیبی میسازد از ناز و عشوه و غمزه و کرشمه. و راز بازارش این است که هیچ دلداری آزار نبیند. ……………………. پیراهن گُلدار به تن کرده نهالِ گلدانم، به گمانم، خریدِ …
مثل دود میدود این درد در اندرون همسایهام آفتاب است، شبها راحتم نمیگذارد. هی مردم، این فصل هار، ترسانده است بهار را چیزی نیست اگر صبح هم نشود، میشوید اشکهایم شبها، صورتم را سال به آخر میرسد، کیف بلبلها را کوک کنیم، نکند خواب بمانند شکوفهها قحطی، حتی نه یکی …
آن نهنگ روزگار بلعیده است مرا در قعر شکمش روز میکُشم هر شب
عطسه کردم، خوابشان پرید ستارههای آسمان