رد صلاحیت تو رد شدی از آن و چشم من ماند به آن این راه بود که صلاحیت نداشت. ………………………………………………………………… یک قواره درد یاد باد روزگاری که نوک انگشتانت جنس درد لطیف سینهام را لمس میکرد و هر شب میخرید این قواره را که یکپارچه سوخته بود. ………………………………………………………………… برکت و فراوانی مزرعۀ دلم را شخم …
غلطید بر سینۀ خاک اشک چشم ابر. صاعقه سخت شلاق زده بود بر پوست سفید نرمش.
یادت،هر روز دلم را تنگ میفشارد.چنان سخت که چکه میکند هر شب چشمم.
به این فکر کردم که منشأ رقص آتش از کجاست.دانستم از موسیقی آواز گنجشکان است که در حافظهٔ شاخه ذخیره شده.
ایکاش درختی بودم در بهارو چنان در حال میزیستم کهفراموش میکردمگیر افتادن در بین زمستان و تابستانی کهیکی مرا عریان میکند و دیگری بریان.
برگها از درختان فرو میافتند…در جویها آبکشی میشوند…در رودها ساییده میشوند…در دیگ دریا ریخته میشوند…و اینگونه مزهٔ سوپ ماهیان میشوند…
اگر کتاب، فرزند درخت است،پس نوشتهٔ سطر کاغذها چیزی نیست جز سخن مکتوب پرندگان نشسته بر شاخسار.رمانهای عاشقانه همان نجوای بلبلانند در لابهلای برگهای سبز،و رمانهای تراژیک قار قار کلاغهایند در اوج شاخههای بیبرگی.
سالهاست که کوتاهترین و زیباترین دیالوگ بین من و مادرم به شکل زیر برقرار است: ⁃ مادر، چه خبر؟⁃ جانت را دعا میکنم. …………………………… شیب سرپایینی و سطح لیز «ر» در آغاز هر «روز» چنان اغواگر است که دوست دارم نقطههای «ش» را نور روشن ستارههای «شب» فرض کنم.اما پیچ ناگهانی و گیجکنندهٔ «ی» در …
بوی خوش آواز؛زخمهٔ پنجهٔ بارانبر ساز خاک ………………. شبیخون یعنی:بوسهٔ چند انگشت دستانمبه خیل پای موهایت،و خونی که جاری میشودامشب،زیر پوست. ………………………….. حسادت میکنم به آن تصویر آرمانی از خودمکه نشسته باشد در ایوان چشمانتزیر آن سایهبان مژگان
با شبیخون لشگر گیسویتبه خیالم.با شهادت چند تارشانبر سینهام.
انتهایبازار دراز روزتازهابتدایباغ راز شباست.جایی کهخم دال، سر دل مینشیند. …………………………….. شانه خاصیت چسبندگی داردپس از آرایش موهایت.آشکار است که سر به شانه چسباندهای. …………………………….. خطا را آن خوشنشین دل مردمک میکند.سرنوشت اشک میشود تبعید از گوشهٔ چشم. …………………………….. خرمن شعرش که «گلستان» شد، سعدیکس ندانست که روزگار دلش «آتش» بود.
نوشتارردّ خون گفتار استدر بازسازی صحنهٔ جرم کشتار افکار.
از کمان که کم کنیم، کمانچه خواهد شد،رزم، بزم خواهد شد.