دو تغییر در چهل سال، در همین حوالی

در بحبوحه‌ی انقلاب، او را دیده بودند که با لباس پاسبانی بر گردن مجسمه‌ی شاه سوار شده بود و در سرنگون کردن آن به همراه مردم مشارکت داشت.
سیه‌چرده و لاغر بود و لب‌های کلفتی داشت. از تکیدگی به معتادان می‌خورد، با این حال چابک بود.
مشهورترین فرد محله‌ی ما بود. همیشه در مواردی که بوی خطاکاری به مشام می‌رسید همچون عقاب سر و کله‌اش پیدا می‌شد تا وظیفه‌ی پاسبانی خودش را انجام دهد.
یادم هست که یک روز پسری را به جرم دختر بازی چنان کتک زد که تا مدت‌ها زبانزد بود. اگر بگویم همه از او حساب می‌بردند، بیراه نگفته‌ام.
دو موضوع دیگر از او به یاد دارم: نگه‌داشتن مرغ و خروس (که در فضای شهری کمی عجیب است) و آب دادن هر روزه به چمن‌ها و درختان.
سال‌ها گذشت. بازنشست شد و تاکسی خرید؛ پاسبان آن روزها، راننده‌ی تاکسی این روزها شد.
بچه‌هایش بزرگ شدند. پسرش ناجور از آب درآمد؛ هم او که پسرهای ناجور بسیاری را کتک زده بود.
مدتی است که می‌بینم همسرش سگ دارد. و اگر اشتباه نکنم سالیان پیش با سگ‌ها هم مثل دختربازها مشکل داشت.
حالا، زمان چهارشنبه سوری که فرا می‌رسد، اوست که دی‌جی مراسم خیابانی بزن و برقص می‌شود در محله‌ی ما.
من با هیچ کدام از کارهایش مشکل ندارم، فقط شاهد یک تغییر چهل ساله بوده‌ام. این چهل عدد آشنایی است.

……………………

برایم تعریف کرده‌اند که با حالت زار و نزار در خیابان شهر به سمت مقصدی تامعلوم راه می‌رفته است. چند سالی است که معتاد شده و خانواده و دوست و آشنا طردش کرده‌اند.
از من تقاضای کار کرده بود، زمانی که فهمیده بودم اعتیاد دارد. نتوانستم و یا تلاش نکردم که اجابت کنم درخواستش را.
روزگارش این روزها خوب نیست، ولی روزگار کودکی من تحت تاثیر او بوده است.
او برایم دوچرخه خرید؛ دوچرخه‌ای که بسیار زیبا بود و بسیار دوستش داشتم. خودش موتورسوار بود و خوش‌تیپ و زبانزد بود در همه جا و بین همه کس.
بارها من را با خودش به دریا برد. بارها ترتیبی داد که شاد و خوشحال باشم. حواسش خیلی زیاد به تربیتم بود. گاهی هم بداخلاقی می‌کرد؛ هم دوستش داشتم، هم می‌ترسیدم از او.
اولین بار که تئاتر رفتم با او بود. اولین ماجراجویی و پیاده‌روی ۱۰ ساعته در طبیعت را در سن ۱۲ سالگی با او تجربه کردم.
دیر ازدواج کرد و انگار در این سال‌ها تجربه‌ی زناشویی خوبی نداشت. زنش همین چند روز پیش از کرونا مرد. دو پسرش را من اگر در خیابان ببینم نمی‌شناسم، همچنان‌که خودش دیگر برایم ناآشناست. یک پسرش را در کودکی دیدم و دومی را هرگز ندیده‌ام. می‌گویند پسران به خون پدرشان تشنه‌اند، احتمالا حق دارند. ولی آن پدر به گردن من حق دارد. او به من پریدن از بلندی را یاد داد، دوچرخه‌سواری در سربالایی را هم از او فرا گرفتم.
لذت بردن از زندگی را در سبک رفتار او شناختم.
او یک قهرمان بود برای من، که شاهد سقوطش بوده‌ام.

دیدگاه‌ها

  1. سیما

    عزت هر دو زیاد
    تا رفیق هست، فرصت هم هست.
    ……………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. سپاس.

  2. لیلا

    سلام
    این ۴۰ سال چکارها که با آدم ها نکرد. آدم مذهبی را به غیر مذهبی تبدیل کردن….ادم های سالم تبدیل به معتاد و آواره کردن… بازنشسته را وادار به کار دوباره کردن……خشم و اًضطراب درون ادم ها را زیاد کردن…فقر را زیاد کردن..دیگه کافی نگم
    ………….
    این قهرمان تان را نمیشد ببرید ترک اش بدهید؟؟!!
    چه سخته وقتی ادم میبینه قهرمانش سقوط کرده….

    دنیایی میبینم سراسر غصه هرجا چشم میاندازم جز غم ارمغانی نمی یابم؛ پس چه شود دنیای رنگین کمانی کودکیمان دنیایی که منتظر بودیم بزرگ شویم تا در آن زندگی کنیم چه شد مهربانی هایمان چه شد خنده هایمان مگر زندگی چقدر سخت است که خنده را از یاد برده ایم موسیقی را، باران را، رقص را، انسانیت را، شادی را از یاد برده ایم…
    همه ی سقوط های پایان نیست درست مثل سقوط قطرات باران که شروع عاشقانه ی باریدن آسمان است
    بخند دوست من دنیا عوض نشده است…!
    ……………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. حرفی ندارم برای گفتن بیشتر از اونچه که نوشتن در متن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *