فاطمه گوشهی حیاط مسجد، عروسک کفنپوش شدهاش را دفن کرد. خاتون که چند قدم دورتر ایستاده بود، جلو آمد و کنارش نشست. ظرف غذای قربانی که سهم پریان بود را با دقت کنار گور عروسک گذاشت و قطرات اشک فاطمه را با گوشهی چادرش پاک کرد.
کوزه آب را از کنار دست فاطمه برداشت و به دست فاطمه داد و گفت: “آب بریز!”
بعد دست فاطمه را گرفت و او را به وسط حیاط برد و ایستاد. با نرمی انگشتان فاطمه را فشار داد و او با بغض صورت خاتون را نگاه کرد.
خاتون گفت: “این درخت باحیا لخت شده که حمام کند، اما هنوز بارون نباریده. میفهمی فاطمه، بارون گورگیر شده. با کاری که تو کردی، باید نجاتش بدیم.”
مردم روستا با عَلَم چلگیس منتظر عروس باران بودند که راه بیفتد. خاتون دستش را از دست فاطمه بیرون کشید و به شانهاش زد که جلو برود.
صدای ساز باران که با کدو ساخته شده بود، به هوا خاست.
صد قدم آنطرف تر، کنار دهانه قنات، چند مرد دیگ درویشان را بار گذاشته بودند و آش باران پخته بودند.
فاطمه از کاسهای که به دستش داده بودند، سه قاشق آش برداشت و به درون چاه قنات ریخت. قاشق چهارم را که به دهانش میبُرد به خاتون نگاه کرد که صورتش به آسمان بود.
دیدگاهها
نقطه قوت متن های شما تصویرسازی مناظر و موقعیت ها به گونه ای قابل تصور و زندست.
این مراسمی که بخشی از اون رو توضیح دادید،برام جالب بود و دوست دارم بیشتر در موردش مطالعه کنم. مال کدوم منطقه از ایرانه؟
……………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. ترکیبی است از مراسم مختلف در مناطق مختلف ایران.