ماربازی

– “دُم گاو!” …
در یک لحظه انگار زمان ایستاد و مار ایستاد…

بقچه‌اش را بسته بود تا راه صحرا پیش بگیرد و سفر کند. پدرش دو ماه پیش به رحمت خدا رفته بود و آن همه مهره مار نتوانسته بود از بد شانسی بی‌شمار خانواده کم کند. انگار سفر بهترین راه بود برای کم شدن رنج‌هایش.

حالا میرزا در یک متری مار که انگار بعد از فریاد “دم گاو” او سکته کرده بود، بی‌حرکت ماند و از خاطرش گذشت: وقت گل سنجد که مارها جفت‌گیری می‌کردند، گاهی به تبعیت از بابای خدابیامرزش، تنبان آبی می‌پوشید تا سر بزنگاه که مارها کارهای بی‌تنبانی می‌کردند او هم تنبانش را دربیاورد و روی مارها بیاندازد تا مارها مهره بیاندازند.

حالا کلی مهره مار داشتند اما فایده‌ای برای خانواده نداشته. کسی مهره‌ها را نمی‌خرید. از آن طرف بدبختی پشت بدبختی گریبانشان را گرفته بود، در عوضِ همه‌ی گریبان‌گیری که خودش و پدرش از مارها در خوشبخت‌ترین حالتشان کرده بودند.

میرزا حالا خودش دیگر به مهره مار اعتقاد نداشت، اما ناخودآگاهش با دنیای ماربازی آمیخته بود. برای همین تا مار را دیده بود یاد عقیده پدرش افتاد که «دیدن مار برای مسافر شگون دارد.»

مار هنوز تکان نخورده بود. میرزا در یک ثانیه دمش را گرفت و در کیسه‌ای جا کرد. از سفره داخل بقچه تکه‌ای نان خشک درآورد و در مشتش خرد کرد و بر رویش نمک پاشید و ریخت داخل کیسه که خورش مار باشد.
هنوز مسیر نهایی را نمی‌دانست. تا اذان غروب راه رفت و به برکه‌ای رسید و احتمال داد یک یا چند آبادی در همین نزدیکی هست. تصمیم گرفت شب را در همین مکان بگذراند. کیسه و بقچه را روی زمین گذاشت و خواست دست و صورتی بشوید که چشمش به تصویر پر نور ستاره سهیل در آرامش آب افتاد. ناگهان دلش منقلب شد. مار هم داخل کیسه تکان محکمی خورد.
دفعه آخر که ستاره سهیل را دیده بود کرّه مادیانشان سقط شده بود و چند روز بعدش هم خود مادیان را مار گزید و تلف شد. مارها همه جا بودند. حتی همین الان یکی‌شان داخل برکه بود. انگار او قبل از میرزا داشت در گوش تصویر ستاره سهیل چیزی نجوا می‌کرد. تا میرزا دستش را به آب زد مار با سرعت فرار کرد. احتمالا به فکر گریبانش بود.
سکوت شب و تنهایی و فش‌فش مار و تصویر لعنتی ستاره سهیل حال خسته میرزا را بدتر از بد کرد. کیسه را باز کرد، مار را آرام بیرون کشید و رهایش کرد. مار تکان نخورد. انگار در حجم فریاد “دم گاو” حبس شده بود. شاید هم به حق نان و نمک میرزا بود که لحظاتی تامل کرده بود.بالاخره مار تصمیم گرفت برود و میرزا هم بقچه‌اش را بست و شام نخورده و شبانه به سمت آبادی خودشان برگشت. فکر کرد بدبختی همه جا با او هست، رفت تا حداقل سید ننه را دریابد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *