به طور خلاصه: روز چهارشنبه، ۲۸ اکتبر به مهدی و نسترن خداحافظ گفتم و به خاطر لطف بیدریغی که در این چند روز نسبت به من ابراز کرده بودند، ازشان تشکر کردم. از «تری استه» به «ورونا» رفتم و بعد از صرف شام با دوستان ایتالیایی در «ورونا»، شب را در منزل یکی از آنها ماندم و روز پنجشنبه، این شهر را به مقصد KONSTANZ ترک کردم تا برای چند روز از «مونیخ» و «فرایبورگ» بازدید کنم. کلا ۱۷ روز در ایتالیا سفر کردم و از ادامهی برنامهی سفرم اطلاع دقیقتری ندارم.
اما…موضوعی که به نظرم رسید تا برایتان بگویم این است که تجربهی من در دوستی با آدمها در اغلب موارد خوشایند بوده، تا جاییکه همواره یکی از بزرگترین شانسهای من، داشتن دوستهای خیلی خوب است. همیشه این جملهی مادرم در خاطرم هست که از بچگی به ما میگفت: “دست، دست دیگر را میشوید و دست دیگر بلند میشود و صورت را میشوید.” منظورش همکاری و کمک به آدمهاست که ناخودآگاه نشر مییابد و ادامه پیدا میکند. این جملهی مادرم در زندگی من نقش مهمی داشته و من بارها و بارها شیرینی این تجربه را چشیدهام.
روزی که من «جکی» را دیدم و برای نهار دعوتش کردم و بعد به خانهامان راهش دادم، هرگز تصور نمیکردم که بعدها او دو مرتبه من را به کشورش دعوت کند و با مهربانی تمام از من پذیرایی کند. دیگر اینکه هرگز تصور نمیکردم روزی به ایتالیا بیاییم و ۵ شب را در منزل مهدی فتوحی بگذرانم و الطاف او و همسرش شامل حالم شود. این در حالی است که پیشینهی دوستی من و مهدی و نسترن در ایران، تنها به جلسات انجمن «فرآوران» برمیگردد و نه بیشتر و عمیقتر. دیگر اینکه همیشه به ما گفتهاند، اروپاییها مثل ما ایرانیان خونگرم نیستند و آنچه ما برایشان انجام میدهیم، آنها در شرایط مشابه برای ما انجام نمیدهند. من هرگز به این موضوع اعتقاد نداشتم و در این سفر دیدم که اشتباه فکر نمیکردم. چراکه در این سفر وقتی به «ورونا» رسیدم، یکی از دوستان ایتالیایی به ایستگاه راهآهن آمد، من را به خانهاش برد، بعد همهاشان برای شام جمع شدند و یک شب به یادماندنی دیگر را با هم گذراندیم. آنها برای خواب، خانهای که در آن تنها باشم و احساس راحتی بیشتری بکنم در اختیارم گذاشتند و صبح هم بعد از صرف صبحانه من را به ایستگاه راهآهن رساندند و در نهایت هدیهای هم به من دادند. اینها همه برای این بود که وقتی به عنوان توریست به ایران آمده بودند، من نگاه صرف اقتصادی به این آدمها نداشتم و گاهگاهی از جیب خودم و بدون توقع، برایشان میوه و خوراکی و نوشیدنی میخریدم و شب آخر را هم به خانهامان دعوتشان کردم.
بنابراین مثل همیشه به این نتیجه رسیدم که وقتی قرار است به کسی لطف کنیم، باید با خوشنودی و اعتقاد به آدمیت باشد. شاید فردی که ما به او لطف میکنیم، هرگز جبران نکند، اما ما در آینده حتما کسی را ملاقات خواهیم کرد که او به ما کمک میکند و ما نیز شاید هرگز فرصت جبران را به دست نیاوریم.
موضوع این است که نباید از همهی دنیا طلبکار باشیم، به همهی دنیا بدهکار هم نیستیم، ما فقط آدمیم، آدمهایی برای آدموار رفتار کردن، همین.
اکنون که مینویسم در چه حالی هستم:
در ترن نشستهام و ساعت یک و ربع بعد از ظهر به وقت ایران و ده و چهل پنج دقیقه صبح به وقت ایتالیاست. کامپوترم را روشن کردهام و تایپ میکنم و «همای» میخواند:
“خدا در خویشتن پیداست.”
در صندلی کناریام یک هندی نشسته و با موبایل مشغول حرف زدن است، روبرویم دو جوان ایتالیایی کتاب میخوانند. در ردیف دیگر یک پیرمرد خوشپوش انگشتر طلایی در دست چپ کرده و منظم، شبیه شاگرد اولها نشسته و روبرویش یک خانم میانسال، عینک به چشم دارد و یکریز حرف میزند.
ترن به راهش ادامه میدهد و «همای» میخواند:
“از یار تا دیار افشانده قاصدک عطری ز نوبهار”
به شهر «میلان» رسیدهایم و ترن توقف میکند، اما من قرار نیست که فعلا از این شهر دیدار کنم و شاید کلا فراموشش کنم. امروز حدود هفت ساعت و نیم باید با ترن سفر کنم. پس دل میسپارم به «همای» و بعدش هم میخواهم فیلمی از «پازولینی» که «مهدی فتوحی» به من داده و در کامپوترم ذخیره کردهام را ببینم.
«همای» میخواند:
“به گرد کعبه میگردی پریشان”
…
“خرد گم کردهای شاید، نمیدانی.”
…
“لبت را چون لبان فرخٌی دوزند، تو را در آتش اندیشهات سوزند.”
…
دو ساعت بعد:
هنوز در ترن نشستهام و فیلم را تماشا میکنم. اما مگر میشود سر نچرخاند و ندید این مناظر بینظیر پاییزی را که با سرعت از چهارچوب پنجره میگریزند. گاهی دریاچهای انگار مهربان، پدیدار است و پذیرای انعکاس و گاهی کوهی انگار خردمند، پیش میآید و درمینوردد افکار نیمههشیارم را.
حالا دیگر آدمهای بغلدستی و روبروییام جایشان را به دیگری دادهاند، تغییر کردهاند و من هم شاید.
صحنهای دیگر:
پلیس با سگ وارد ترن میشود و سگ بو میکشد. به دنبال تروریست هستند یا مواد مخدر، نمیدانم. فیلم پازولینی، صحنهی تجاوز را نشان میدهد.
دیرتر:
به سوئیس رسیدهام. هوا آفتابی است. ستیغ کوهها برف دارد. کمی آنطرفتر پاییز بر دامن پرچین کوهستان خود را میآراید. و این پایین، نزدیک ریل راهآهن، گاوی میچرد.
…
بغض کردهام از این همه زیبایی که قادر به توصیفش نیستم (عکس هم نمیتوانم بگیرم).
با اینکه تقریبا همهی سوئیس را چندین سال پیش و در یک ماه پیمودهام، اما نمیتوانم جنبش روحم را آرام کنم وقتیکه این مناظر را به خوردش میدهم.
…
میخواهم فریاد بزنم… ببین چگونه طنازی میکند این خمار رنگین. فقط ببین و حالم را دریاب.
اینجا «برن» است:
معشوق در پشت شیشه و من مجبورم به عبور. لعنتی، من مقصدی دیگر نمیخواهم. اینجا توقف کن ای غول دراز بیانصاف. من اینجا کاری دارم، توقف کن.
در آلمان هستم، در KONSTANZ:
رسیدم به اولین شهر آلمان، «کنستانز». «پیتر» اسم دوست آلمانیام است که او را به همراه همسرش در «ورونا» ملاقات کردم. آمده بود به ایستگاه راهآهن. حالا با هم آمدیم به خانهاشان و همهی این متن را از خانهی او در سایتم میگذارم.
دو عکس از دو شب متوالی:
به همراه دوستان ایتالیایی در «ورونا»
دوستان اتریشیالاصل که در آلمان زندگی میکنند و من مهمانشان هستم: PETER و TRAUDL
دیدگاهها
هالوین کجایی؟ گذشته یا در راهه؟ همیشه دوست داشتم کسی هالوین رو برام مستند نگاری کنه فکر می کنی بتونی؟
سلام. اینجا داره بارون میاد. و من صدای باران را به تمام روزهای پاییزی ات تقدیم میکنم …
اوه…راستی آهنگ ” مجنون مه رویان کنار / تو یار بی همتا کنار” از همای فراموشتون نشه همای میخونه” کندوی کامت را بیار / بر کام بیمارم گذار / تا جان فزاید کام تو / بر جان این دل خسته ی بشکسته تار…
سلام آرش
امیدوارم حالت خوب باشه ، از اینکه داری سعی می کنی بیشتر ببینی و بیشتر آشنا بشی خوشحالم
از اینکه رو لبه تیغ حرکت می کنی و از برنامه آینده ات خبر نداری و مثل همیشه که من یادم هست دستت خالیه ،نگرانم
امیدوارم به سلامت برگردی و دوباره ببینمت ،هرچند که معرفت یه زنگ زدن رو هم نداری
در هر صورت خوشحالم که سلامتی
ey dade bidad ostad az ghalame shoma
………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس از شما.
چقدر صفت خردمند برای کوه کیف داد.
……………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.