شهرهای ایرانشهر

شوش، ملکه‌ای است باشکوه، ایستاده بر فراز قصرش، و گیسوانِ پُر پیچ و خم همچون رود کارونشْ در باد می‌رقصد. نیم‌تاج طلایی بر سر دارد و دشت‌های بی‌انتهای خوزستان را در منظر چشمانش نشانده. صدایش آرام و دلنشین است، شبیه لالایی مادران ایلامی، اما گاهی در پس این نجواها، فریادهای نبرد و مقاومت شنیده می‌شود. دامن او پر از گل‌های وحشی دشت‌های خوزستان است، و عطر حضورش، یادآور شکوهی است که هیچ‌گاه از یاد نخواهد رفت. شوش، زنی است که در هر نگاهش، هزاران سال زندگی موج می‌زند؛ زنی که هم مادر است، هم جنگجو، هم عاشق و هم نگهبان خاطرات سرزمینش. هر واژه‌ای که از زبانش جاری می‌شود، گواهی است بر اصالتی که گویی در رگ‌هایش جاری است. لبخندش، یادآور نیایش‌هایی است که در زیگورات چغازنبیل به آسمان برخاستند، و سکوتش، پژواک گام‌های مردمانی است که تمدن را بر شانه‌های این خاک بنا نهادند. لباسش، پارچه‌ای مزین به زیباترین نقش و نگارهای کهن کاخ‌های شکوهمند و معابد مقدس است و هر چین آن، یادگار دیدار با فرمانروای یک سرزمین است؛ در صلح یا جنگ.

…………………………………………………………………………

رامسر، بانوی رقصندهٔ رعنایی است که در آغوش طبیعت شمال ایران آرام گرفته و لطافت و زیبایی کم‌نظیرش را از کاسپین و هیرکانی وام گرفته. از گیسوان بلندش عطر بهار نارنج به مشام می‌رسد و نسیمْ آن را تا دماغ کوچه‌های منتهی به دریا همراهی می‌کند. او هر رهگذری را با اولین نگاه مسحور می‌کند و با رقص رنگین قاسم آبادی، شیفته. رامسر در دستانش پرتقال دارد و در دامنش، برنج. و تو چه می‌دانی که ترکیب عطر این دو با بوی هیزم‌های آتش افروخته در غروب، با روح و جانت چه می‌کند! دیوانگی است اگر فکر کنی از چشم این رعنا، لحظه‌ای چشم می‌توانی برداری؛ که آن دیده‌ها هر شب ماه را در آینهٔ خزر تماشا می‌کنند. قسم به لحظه‌ای که بادمجانِ میرزاقاسمی این کدبانو روی آتش است، سیر نمی‌شوی با آن همه سیر. شاید باور نکنی، ولی در رامسر پرنده که بر شاخه می‌خواند ماهی در آب می‌رقصد. شاید باور نکنی، ولی حتی لهجهٔ گیلکی او، سبز مخملی است. 

…………………………………………………………………………

کرمانشاه، پهلوانی است با شانه‌های پهن و دستانی که بوی تنبور می‌دهند. چشمانش راز زاگرس را پنهان کرده‌‌اند و صدایش گرم است، مثل آفتاب نیم‌روز که بر دامنه‌های کوه‌های این دیار می‌تابد. او مردی است که صبح‌ها با صدای آب چشمه‌ها و آواز پرندگان از خواب برمی‌خیزد. دستانش زبرند، اما هر حرکتی از او، لطافتی نهفته در خود دارد. عصرها از طاق‌ بستان تا بیستون قدم می‌زند و نمی‌گذارد کسی به کوه بی‌احترامی کند؛ همان کوهی که عشق‌ها در دل آنها جوانه می‌زند. او هر شب مهمانی می‌دهد، عطر نان سنگک تازه و بوی خورش خلال از خانه‌‌اش مدام به مشام می‌رسد. دل کرمانشاه به وسعت دشت‌ و غرورش به بلندی کوه‌ است، او تو را هم به نان گرم و چای داغ دعوت می‌کند، و هم به اوج آوای دف در یک شب سرد.

………………………………………………………………………….

نیشابور، معلم ادبیات دورهٔ دبیرستان است که هر روز چهرهٔ دلنشینش را با سرمهٔ شعر و خالِ فلسفه آرایش می‌کند. لبخندش به رنگ گل سرخ است، صدایش زعفرانی و رد نگاه فیروزه‌ای‌اش به بینالود می‌رسد. هر روز در مسیر خانه تا مدرسه، از هفت کوچه‌باغ گذر می‌کند، در حالی‌که نگاهش در لابه‌لای شاخه‌ها لانهٔ سیمرغ را می‌جوید. در چشمانش، همیشه برق شادیِ لحظهٔ تحویلِ سال می‌درخشد و در خانه‌اش، هرگز سفرهٔ هفت‌سین برچیده نمی‌شود. زمان در خانه‌اش، نه گذشته دارد و نه آینده، بلکه در زمان حال استمراری است. نیشابور بانویی سر به هواست! زمینش تاراج مغول، ولی آسمانش پرستاره است، پس حق دارد از غصه به قصه پناه ببرد. او در پستوی دلش، کوزه‌هایی پر از رازهای سرخ پنهان دارد؛ خون است یا شراب! کس نمی‌داند.

………………………………………………………………………….

همدان، کوهنوردی با قامتی استوار و موهایی به رنگ شب‌های برفی است و در چشمانش جرقه‌ای از شور و صلابت می‌درخشد، گویی که هر نگاهش قصه‌ای از دل کوه‌های الوند را روایت می‌کند. او مردی است که صبح‌ها با صدای نی چوپانان بیدار می‌شود و نفسش از هوای تازهٔ دشت‌ها پر می‌شود. ردای ساده‌ای بر تن دارد، اما در هر قدمش، شکوهی از گذشته‌های دور حس می‌شود. گاهی کنار سنگ‌نوشته‌های باستانی می‌ایستد، دستش را به نرمی بر آنها می‌کشد و زیر لب زمزمه‌‌هایی رازآمیز می‌کند، در آن آن با اجدادش سخن می‌گوید. همدان مردی است که در بازار قدم می‌زند و با هر رهگذر خوش‌وبشی گرم دارد. صدایش پرطنین، اما مهربان است. او باباطاهری است که می‌سراید و می‌خواند و در آخر آرام در خم کوچه‌‌ای قدیمی و باریک می‌پیچد و از نظر پنهان می‌شود. او عاشق قصه گفتن است، قصه‌هایی از جنگ‌های سخت با سرداران بزرگ، از زمستان‌های سخت با بهارهای پرگل. گاهی عصرها، بر بلندای تپه‌ای می‌نشیند و ساعت‌ها به افق خیره می‌شود، و اگر باد سردی بوزد، فقط شال پشمی‌اش را محکم‌تر بر گردنش می‌پیچد. از سرما نمی‌هراسد، سرما بخشی از وجود اوست، همان‌طور که گرمای دلش، بخشی از شخصیتش. همدان مردی است که سختی‌های زندگی را می‌شناسد، اما همیشه لبخندی بر چهره دارد. او تو را به خانه‌اش دعوت می‌کند و با نان گرم، دوغ محلی و آتشی که در اجاق خانه‌اش روشن است، میزبانی می‌کند. در لحظهٔ خداحافظی، از نگاهش خاطره‌ای با خود حمل خواهی کرد که تو را برای همیشه به یاد او می‌اندازد؛ چیزی شبیه به استواری کوه، چیزی شبیه به یک اصالت باستانی.

…………………………………………………………………………

بوشهر، قایقرانی است با پوستی آفتاب‌سوخته و نگاهی به وسعت دریا. چشمانش تیره و عمیق‌اند، مثل شب‌های پرستاره‌ای که بر ساحلش پهن می‌شوند. صدایش بم و آرام است، شبیه موج‌هایی که بی‌وقفه به صخره‌ها می‌کوبند. او صبح‌ها زود از خواب برمی‌خیزد و به سوی دریا می‌رود. قایقش را به آب می‌اندازد و با نسیمی که از جنوب می‌وزد، دل به پهنهٔ آبی می‌سپارد. دستانش زبر و قدرتمندند؛ همان دستانی که هم طناب‌های قایق را گره زده‌اند و هم سر کودکی را نوازش کرده‌اند. گاهی عصرها، کنار اسکله می‌نشیند و به افق خیره می‌شود. سیگاری روشن می‌کند و دودش را به باد می‌سپارد، انگار که حرف‌های نگفته‌اش را با دریا در میان می‌گذارد. او مردی است که رازهای زیادی در سینه دارد، اما کمتر از آن‌ها سخن می‌گوید. بوشهر شوخ‌طبعی خاصی دارد، اگر با او هم‌سخن شوی، گرمی و نرمی دلش را احساس می‌کنی. او تو را با قصه‌های قدیمی‌اش مسحور می‌کند، با آوازهای بندری‌اش سر شوق می‌آورد، و با بوی ماهی تازه و ادویه‌های مطبوعش، تو را به خانه‌اش دعوت می‌کند. در نگاه این مرد روزنه‌ای از امید هست، چیزی شبیه به موج‌هایی که هرگز از رسیدن به ساحل بازنمی‌مانند. بوشهر آن مردی است که از سمت جنوب موسیقی زندگی را می‌نوازد.

…………………………………………………………………………

لاهیجان، بانوی شالیکاری است با گیسوانی سیاه و نم‌خورده از باران، که گاهی رشته‌ای از آن‌ها بر گونه‌اش می‌لغزد. نگاهش پر از رازهایی است که فقط در هوای مه‌آلودش می‌توان فهمید. در دلش زندگی جریان دارد، مصداقش صدای بلند مردمان خوشحال بازار است؛ همان جایی که رنگ‌ها و بوها در هم می‌آمیزند و داستان‌هایی از سخاوت آب و خاکش روایت می‌کنند. گاهی کنار شالیزارهایش می‌نشیند و با آن‌ها نجوا می‌کند. نسیم هم که می‌وزد، بوی چای از دامنش بلند می‌شود و در هوا پخش می‌گردد. یک بار او، زیر باران، بی‌چتر، ایستاد و لبخند زد. بعد از آن، دیگر هر بار باران می‌بارد، همان کار را تکرار می‌کند، انگار خاطره‌ای را به یاد می‌آورد که ما نمی‌دانیم چیست! در نگاه آخر لاهیجان چیزی هست که دلت را برای همیشه با خود می‌برد. او شهری است که زیر پوستت می‌خزد؛ با عطر خاک باران‌خورده‌اش، با طعم چای صبحگاهی‌اش، و با نگاهی که همیشه اندکی نم دارد.

…………………………………………………………………………

دیدگاه‌ها

  1. سمیرا

    مشاهده زیبایی است از شهرهای میهنمان بویژه “شوش”.
    ………………………………………………………………………………………………………
    جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *