سیزده به در

روز «سیزده به در» در بالکن خانه نشسته‌ام، کتابی می‌خوانم و چایم را می‌نوشم. کتاب در رابطه با نویسندگان رئالیست است؛ بالزاک، دیکنز، داستایفسکی، تالستوی، پروست و…

ناگهان صدایی توجهم را جلب می‌کند. یک یاکریم معلوم نیست از کجا وارد خانهٔ همسایه‌ای شده‌ که در خانه نیستند، فکر کنم خانه مدتهاست که خالیست. صدا، صدای بال زدن‌های پرنده است که در اتاق پر از پنجره محبوس شده و خودش را دیوانه‌وار به شیشه‌ها می‌کوبد.

به فکرم می‌زند که سنگی بردارم و شیشه را بشکنم! فکر خوبی نیست، منصرف می‌شوم. حتی نام این همسایه را نمی‌دانم و نمی‌دانم کِی به خانه برمی‌گردند، خانه‌ای که احتمالا کسی در آن زندگی نمی‌کند. درگیر پرسش فلسفی می‌شوم! چه باید کرد؟!

با خودم فکر می‌کنم روز سیزده فروردین همه خانه را ترک می‌کنند به امید رهایی در طبیعت، اما این پرنده که همیشه در طبیعت رهاست، از قضا همین امروز دربند خانه می‌شود، خانهٔ آدمیزاد. طنز روزگار را ببین!

قبل از اینکه حواسم به پرنده و صدایش پرت شود، در صفحات کتاب، مقایسهٔ روزهای پایانی زندگی یک نویسنده با تراژدی شاه لیر را می‌خواندم و حالا این اتفاق دراماتیک رخ داده.

جفت یاکریم آمده است پشت پنجرهٔ خانه‌. بغبغوی پر سر و صدایی راه انداخته. نوهٔ آن همسایهٔ دیگرمان تاب می‌خورد و می‌خندد. چای من هم سرد شد در هزارتوی واقعیت و فلسفه و قصه!

دیدگاه‌ها

  1. سمیرا

    نوه آن همسایه دیگرتان کودک است؟
    خوشا به حالش
    می خندد بی آنکه دچار هزارتوی واقعیت و فلسفه و قصه شود.
    …………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. بله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *